گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۰

 

ندیدم در جهان کس را که تا سر پر نبوده‌ست او

همه جوشان و پرآتش کمین اندر بهانه جو

همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته

ولی در گلشن جانشان شقایق‌های تو بر تو

حقایق‌های نیک و بد به شیر خفته می‌ماند

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۱

 

اگر نه عاشق اویم چه می‌پویم به کوی او

وگر نه تشنه اویم چه می‌جویم به جوی او

بر این مجنون چه می‌بندم مگر بر خویش می‌خندم

که او زنجیر نپذیرد مگر زنجیر موی او

ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه‌ست در گوشم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۲

 

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

من آن دیوانه بندم که دیوان را همی‌بندم

زبان مرغ می‌دانم سلیمانم به جان تو

نخواهم عمر فانی را توی عمر عزیز من

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۳

 

چو شیرینتر نمود ای جان مها شور و بلای تو

بهشتم جان شیرین را که می‌سوزد برای تو

روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد

مرا چه جای دل باشد چو دل گشته‌ست جای تو

تو خورشیدی و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۴

 

اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو

بر خویشان و بی‌خویشان شبی تا روز مهمان شو

مرو ای یوسف خوبان ز پیش چشم یعقوبان

شب قدری کن این شب را چراغ بیت احزان شو

اگر دوریم رحمت شو وگر عوریم خلعت شو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۵

 

فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او

خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او

لطیف است او لطیف است او لطیف ابن اللطیف است او

امیر است او امیر است او امیر ملک گیر است او

پناه است او پناه است او پناه هر گناه است او

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۶

 

دگرباره بشوریدم بدان سانم به جان تو

که هر بندی که بربندی بدرانم به جان تو

چو چرخم من چو ماهم من چو شمعم من ز تاب تو

همه عقلم همه عشقم همه جانم به جان تو

نشاط من ز کار تو خمار من ز خار تو

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۷

 

دل آتش پذیر از توست برق و سنگ و آهن تو

مرا سیران کجا باشد مرا تحویل و رفتن تو

بدیدم بی‌تو من خود را تو دیدی بیخودم هم تو

به زیر خاک دررفتم نرفتم من بیا من تو

اگر گویم تو می‌گویی من آن ظلمت ز خود بینم

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۸

 

نمی‌گفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو

درون باغ عشق ما درخت پایداری تو

ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر

که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو

شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۹

 

ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو

بمال این چشم‌ها را گر به پندار یقینی تو

که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت

تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو

گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۹

 

الا یا ساقیا انی لظمن و مشتاق

ادر کأسا و لا تنکر فان القوم قد ذاقوا

اذا ما شئت اسراری ادر کأسا من النار

فاسکرنی و سائلنی الی من انت مشتاق

اضاء العشق مصباحا فصار اللیل اصباحا

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۰

 

کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده

که بادا عهد و بدعهدی و حسنت هر سه پاینده

ز بدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید

جهانی را به یک غمزه قرانی را به یک خنده

بخواه ای دل چه می‌خواهی عطا نقد است و شه حاضر

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۱

 

بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره

چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره

دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه

مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره

نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی‌جویی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۲

 

به لاله دوش نسرین گفت برخیزیم مستانه

به دامان گل تازه درآویزیم مستانه

چو باده بر سر باده خوریم از گلرخ ساده

بیا تا چون گل و لاله درآمیزیم مستانه

چو نرگس شوخ چشم آمد سمن را رشک و خشم آمد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۳

 

یکی ماهی همی‌بینم برون از دیده در دیده

نه او را دیده‌ای دیده نه او را گوش بشنیده

زبان و جان و دل را من نمی‌بینم مگر بیخود

از آن دم که نظر کردم در آن رخسار دزدیده

گر افلاطون بدیدستی جمال و حسن آن مه را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۴

 

ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره

برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره

به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد

به ناگه شعله‌ای برشد شگرف از جان خون خواره

کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۵

 

سراندازان همی‌آیی نگارین جگرخواره

دلم بردی نمی‌دانم چه آوردی دگرباره

فغان از چشم مکارت کز اول بود این کارت

که پاره پاره پیش آیی و بربایی دل پاره

برای ماه بی‌چون را کشیدی جور گردون را

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۶

 

مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه

مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه

خوش آن باشد که می‌راند به سوی اصل شیرینی

در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه

همی‌کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۷

 

چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه

میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه

به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل

گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه

رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش

[...]

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹۸

 

زهی بزم خداوندی زهی می‌های شاهانه

زهی یغما که می‌آرد شه قفجاق ترکانه

دلم آهن همی‌خاید از آن لعلین لبی که او

کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه

هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی‌چون

[...]

مولانا
 
 
۱
۵
۶
۷
۸
۹
۱۱
sunny dark_mode