گنجور

 
مولانا

ز بردابرد عشق او چو بشنید این دل پاره

برآمد از وجود خویش و هر دو کون یک باره

به بحر نیستی درشد همه هستی محقر شد

به ناگه شعله‌ای برشد شگرف از جان خون خواره

کجا اسراربین آمد دمی کز کبر و کین آمد

حیاتی کز زمین آمد بود در بحر بیچاره

الا ای جان انسانی چو از اقلیم نقصانی

به شب هنگام ظلمانی چو اختر باش سیاره

چو از مردان مدد یابی یکی عیش ابد یابی

سپاه بی‌عدد یابی به قهر نفس اماره

چو هستی را همی‌روبی سر هر نفس می‌کوبی

بدید آید یکی خوبی نه رو باشد نه رخساره

چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاک زر آن جا

به غیر دل مبر آن جا که آن جا هست دل پاره

زهی دربخش دریایی برای جان بینایی

شمار ریگ هر جایی ز عشقش هست آواره

خوشا مشکا که می‌بیزی به راه شمس تبریزی

زهی باده که می‌ریزی برای جان میخواره

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۲۹۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

بر آنم کز دل و دیده شوم بیزار یک باره

چو آمد آفتاب جان نخواهم شمع و استاره

دلا نقاش را بنگر چه بینی نقش گرمابه

مه و خورشید را بنگر چه گردی گرد مه پاره

نهادی سیر بر بینی نسیم گل همی‌جویی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه