گنجور

 
مولانا

ز مکر حق مباش ایمن اگر صد بخت بینی تو

بمال این چشم‌ها را گر به پندار یقینی تو

که مکر حق چنان تند است کز وی دیده جانت

تو را عرشی نماید او و گر باشی زمینی تو

گمان خاینی می بر تو بر جان امین شکلت

که گر تو ساده دل باشی ندارد سود امینی تو

خریدی هندوی زشتی قبیحی را تو در چادر

تو ساده پوستین بر بوی زهره روی چینی تو

چو شب در خانه آوردی بدیدی روش بی‌چادر

ز رویش دیده بگرفتی ز بویش بستی بینی تو

در این بازار طراران زاهدشکل بسیارند

فریبندت اگر چه اهل و باعقل متینی تو

مگر فضل خداوند خداوندان شمس الدین

کند تنبیه جانت را کند هر دم معینی تو

ببین آن آفتابی را کش اول نیست و نی پایان

که اندر دین همی‌تابد اگر از اهل دینی تو

به سوی باغ وحدت رو کز او شادی همی‌روید

که هر جزوت شود خندان اگر در خود حزینی تو