گنجور

صامت بروجردی » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح امام العصر خاتم الاوصیا عجل‌الله تعالی فرجه

 

که خفته‌ اندرین قالب که باشد اندرین ماوی

که گه خواند سوی دینم گهی راند سوی دنیا

گهی پوشد به جسم طیلسان «سولت نفسی»

گهی بخشد شرف بر قدم از تشریف کرمنا

گهی روشن کند دل از ید و بیضاء موسایم

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » قصاید » شمارهٔ ۳ - در نصیحت و وقایع سر مسلم(ع)

 

دلا تا چند جویی عزت و اقبال دوران را

پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را

نمی‌دانی که بر سر می‌بری امروز را تا شب

بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را

ندارد قابض الارواح خوف از حاجب و دربان

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح وصی فخر کائنات حضرت امیرالمومنین(ع)

 

چو اندر باختر اورنک حشمت مهر خاور زد

سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد

و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان

زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد

به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح قمر بنی‌هاشم حضرت عباس(ع)

 

جهان را دایه دان و خلایق جمله طفلانش

که جای شیر باشد دائماً پر زهر پستانش

خوش آید دامن و آغوش مادر طفل را لیکن

مکن جا اندر آغوش و ز کف بگذارد دامانش

نهد چون بر لبت لبت را جهان از بهر بوسید

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در مدح قاتل کفار وصی احمد مختار است

 

تو را چون جمع شد امروز اسباب توانایی

چرا غافل از اوضاع پریشانی فردایی

جهان و استراحت صحبت سنگ و سبو باشد

چرا بر شیشه عفلت فکندن سنگ دانایی

جهان چو خانه زنبور پرنیشست و نوش وی

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

بلندآوازه بلبل در گلستان کرد دستان را

که در جای بلند آنجا نباید داد بستان را

تقاضای جهان کرد از چمن آواره بلبل را

که تا سرمنزل زاغ و زعن سازد گلستان را

به جای بغی و عدوان خهوشتر آن باشد که بنوازی

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

کنون کافتاد دور حسین با این زلف و چوگان‌ها

سر ما و به راه عشق بودن گوی میدان‌ها

درین درگه محرم مزن بهر گشایش دم

که اینجا بس شهان را سر شکست از چوب دربان‌ها

از این دریای پهناور به زودی رخت بیرون بر

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

سر دار محبت سر فرازی برنمی‌دارد

اناالحق گفتن منصور بازی برنمی‌دارد

زمین از خاکساری‌ها ز سر تا پا تواضع شد

سر میدان الفت ترک‌تازی برنمی‌دارد

کمال عرض حاجت خواهد و چشم امید این در

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر می‌گیرد

جنون من خبر از ناله زنجیر می‌گیرد

جهان آرزو را چون منی ناکام می‌یابد

که بیخ بختم آب از شعله شمشیر می‌گیرد

اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

در این ویران سر بی‌جا کسی منزل نمی‌گیرد

اگر گیرد کسی مجنون بود عاقل نمی‌گیرد

نمی‌پاشی چرا از مخزن دل اشک گلناری

جز این یک میوه باغ زندگی حاصل نمی‌گیرد

دلم دایم به ترک آرزوی غیر می‌کوشد

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

هجوم غم رسید اندر دل و راه فغان گم شد

مران ای ساربان محمل که امشب کاروان گم شد

مگر مرغی‌ رها گردید از کنج قفس دیگر

که از نالیدن او دست و پای باغبان گم شد

ترا گفتم مپیچ ای مرغ دل بر زرف پرچینش

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

دو زلفت ای صنم چون عقرب جرار می‌ماند

شکنج طره خم در خمت چون مار می‌ماند

به صیادی چون آهوی دو چشمت می‌شود مایل

دو ابروی کجست چو نخنجر خونخوار می‌ماند

به گلزار جمال بی‌مثالت بسته‌ام دل را

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

همیشه افسر فرماندهی بر سر نمی‌ماند

اگر ماند دمی ماندم دم دیگرْ نمی‌ماند

به شکر سلطنت منما عدول از عدل در عالم

که این ملک و اساس و کشور و لشکر نمی‌ماند

ز دست دار و گیر خلق بهر منصوب و مکنت

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

دلم دائم ز هجرت خویش را بیمار می‌خواهد

ز تیغ بی‌دریغت سینه را افکار می‌خواهد

نمی‌خواهم که داغ عارضت از آب و تاب افتد

بلی بلبل همیشه رونق گلزار می‌خواهد

چه تاثیری بود بی‌اشک در آه سحر گاهی

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

اگر از بی‌وفایی‌های تو حرفی به لب دارم

مشو آزرده دل جانا که هذیا ن‌ست تب دارم

دو زخمم از دو ابر بهر کشتن و عده فرمودی

به دوی حقی که من ای کج‌حساب از تو طلب دارم

مرا دیوانگی اندر محبت لازم است ورنه

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۶۴

 

دلی کز عشق مفتون نیست یا رب پر ز خونش کن

ز اقلیم محبت خسته و حیران برونش کن

سری کز غمزه لیلی و شت ناگشته سودایی

چون مجنون خوار و سرگردان به صحرای جنونش کن

اگر چون بیستون بار غمت اندر دلی نبود

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

نمی‌دانم شب هجر تو را باشد سحر یا نه

دل گمگشته‌ام آخر وطین بیند دگر یا نه

ز جوی دیده دادم آب شمشاد قد سروت

که تا یک روز از رفتار او بینتم ثمر یا نه

نه اشک است و نه خون جانان کو بر دیده‌ام بنگر

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷

 

رخت را ماه می‌گفتیم اگر مه داشت پیرایه

قدت را سرو می‌گفتیم نبود ار سرو را سایه

نزاده دایه امکان دگر طفلی بدین خوبی

تعالی‌الله ار این طفل و هزار احسن بر این دایه

به فال وصل بگشودم نقاب از مصحف رویت

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

چه خوش بود ار ز عشق اول دلی شیدا نمی‌کردی

چه می‌کردی ز یاران دوری بی‌جا نمی‌کردی

چرا اگر وعده کشتن نمودی رفته از یادت

تو آن بودی که از قتل کسی پروا نمی‌کردی

به بی‌جا دعوی مستوریت باور نمی‌دارم

[...]

صامت بروجردی
 

صامت بروجردی » کتاب المراثی و المصائب » شمارهٔ ۵ - زبان حال شاه اولیاء با زینب دختر ستمکش خود

 

به مرگ من مکش امروز معجر از سر زینب

که خواهی گشت از بعد پدر خونین جگر زینب

ز بعد از من برادرها نمایند از تو غمخواری

مخور غم گر شوی از کشتن من بی‌پدر زینب

دمن از ناخن غم جامه جان را نما صد چاک

[...]

صامت بروجردی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode