گنجور

 
صامت بروجردی

دلا تا چند جویی عزت و اقبال دوران را

پی تعبیر تن پامال محنتکرده جان را

نمی‌دانی که بر سر می‌بری امروز را تا شب

بتا بستان کنی اندیشه برک زمستان را

ندارد قابض الارواح خوف از حاجب و دربان

دهی تا کی مواجب حاجب و خدام و دربان را

زنی کوس جهانشاهی و نتوانی به ملک و تن

کنی رفع نزاع و اختلاف چار ارکان را

مبدل کن به سیر قبر اموات از سر عبرت

خیال سرو بستان و تماشای گلستان را

ببین خاک سیه چالاک در دم برده چون افعی

به من سیمین تنان و پیکر پاک عزیزان را

شده مار رسیه چون جعد گیسو طوق در گردن

زده عقرب به هم جمعیت زلف پریشان را

گرفتم آنکه باشد ربع مسکون را تو سرتاسر

ز چنگال اجل نتوان برون کردن گریبان را

«اذا لاغلال فی اعناقهم» را چاره‌گر جوئی

به گردن نه کمن انقیاد حکم یزدان را

اگر از «یوم تجزون بما تسعی» خبر داری

مکن پامال ظلم خویش فرق زیردستان را

شدی از نشئه مال جهان سرمست و می‌بازی

به راه درهم و دینار نقد دین و ایمان را

تعلق را بنه از دست و عریان شو که عریانی

مکان دادست در چرخ چهارم مهر و رخشانرا

ز خورد و خواب نتوان بر بهائم تری بر حستن

که از علم و عمل یزدان شرافت داده انسان را

خوری مال حرام و دم به دم با خویش می‌‌گویی

که چون مفتست مشکل بشکند پالوده دندان را

منه اندر فلاخمن سنگ میزان تکبر را

که این دعوی بگردن طوق لعنت کرد شیطان را

نمی‌بینی که با آن اقتدار حشمت اللهی

چسان بر باد داد آخر فلک ملک سلیمان را

به طور سرسری جیب جهان را اوفکن از سر

بیار اندر نظر حیب سر شاه شهیدان را

سخن سنج لسان الواعظین گوید به هندستان

یکی از اهل منبر خواند احوال اسیران را

که در وقت ورود اشم بر نوک سنان چون زد

سنان سنگدل راس شهید آل عمران را

در دروازه ساعات چون مه بود آویزان

سر مسلم که نورش داشت روشن مهر تابان را

سنان راس شاه کربلا نزد سر مسلم

توقف کرد تا ظاهر کند اسرار پنهان را

برای پرسش احوال مسلم زاده زهرا

گشود اندر سر نی حقه یاقوت و مرجان را

زبان حال شاه تشنه لب را با سر مسلم

بگویم تا کند اندر تزلزل ملک امکان را

بگفتا شاه با مسلم که اندر کوفه چون دیدی

وفای دوستان و عهد و میثاق محبان را

بگفتا دست بسته دوستان دادند بر دشمن

غریب و بی‌کس و مظلوم اندر کوفه مهمان را

بگفتا کو دو طفل ناز پرورد یتیم تو

بگفتا حارث اندر کوفه بی‌سر کرد طفلان را

پس آنگه کرد مسلم از سر سلطان مظلومان

سئوال سر گذشت آن سرو حال غریبان را

بگفتا کار تو در کربلا با کوفیان چون شد

بگفتا جمله بشکستند آخر عهد و پیمان را

بگفتا بازگو از رسم مهمانداری کوفی

بگفتا تشنه کشتند این غریب زار عطشان را

بگفتا یار و انصارت چه شد ای خسرو بطحا

بگفتا در منی احیا نمودند قربان را

بگفتا قاسم و عباس و عون و جعفر چون شد

بگفت از دادن سرها بسر بردند سامان را

بگفتا کو علی اکبر یوسف جمال تو

بگفتا بین چو مجنون درغ مش لیلای گریان را

بگفتا از علی اصغر شش ماهه‌ات بر گو

بگفتا خورد جای شیر پستان آب پیکان را

بگفتا خواهرت کو گفت زینب باشد ای بی‌کس

که می‌سوزد ز آه خود دل گبر و مسلمان را

بگفتا شمر دارد تازیانه از چه روبر کف

بگفتا تا کند دلجویی حال یتیمان را

بگفتا اهل بیتت را که می‌باشد کنون محرم

بگفتا بسته در در زنجیر بین سجاد نالان را

بگفتا عترتت در شام منزل در کجا دارد

بگفتا آماده کرده پورسفیان کنج زندان را

بگفتا از سرت دیگر یزید آخر چه می‌خواهد

بگفت از چوب تا آزرده سازد درج دندان را

بگفتا کیست ماتم دارای بی‌کس برای تو

بگفتا روز و شب (صامت) کشد از سینه افغان را