گنجور

 
صامت بروجردی

تو را چون جمع شد امروز اسباب توانایی

چرا غافل از اوضاع پریشانی فردایی

جهان و استراحت صحبت سنگ و سبو باشد

چرا بر شیشه عفلت فکندن سنگ دانایی

جهان چو خانه زنبور پرنیشست و نوش وی

تو گویی معدن قندست یادکان حلوایی

به غر قاب فنا افتاده و بازیچه پنداری

به گرداب هلاکت اندرو گرم تماشایی

با فسون عجوز دهر دل را کرده مایل

تویی چون کودک نادان و اورندیست هر جایی

پی سودا در این بازار از سود وز یان بگذر

مگر آسوده در منزل از این بازار باز آئی

چو اسباب شنایت نیست در قلزم مکن ماوی

شنا اگر می‌تواند غوطه‌ورگشتن به دریایی

بود وقت رحیل و توشه بسیار بایستی

که بی‌پایان بود در پیش راه دور صحرایی

برو در سایه نخل امیدی جا و ماوی کن

که چینی میوه عزت از او بی‌نخل خرمایی

چراغی بر افروزان به مشکوه دل ای غافل

که از دامن‌فشانیهای جهلش نیست پروایی

چراغ چشم عالم کیست جز نوباوه آدم

علی داماد احمد محرم اسرار یکتایی

نبودی گر وجودش ریشهٔ بار و بر هستی

نبود عالم نبود آدم نه دنیایی نه عقبایی

به همره داشت گردی از سر کویش که عیسی را

مخلع گشت سر تا پا به تشریف مسیحایی

اگر مهرش نبُد مشاطه روی ماهرویان را

عروس حسن ننهادی قدم در ملک زیبایی

اگر در گردش لیل و نهار او نهی فرماید

کلید روز و شب را گم کند این چرخ مینایی

اگر دربانش از شاهان نماید منع فیروزی

اگر دارا بود دیگر نبیند روی دارایی

بنوشد آبشور از چشم صیادان ز عدل وی

به شهرستان گذارد پا اگر آهوی صحرایی

بِروز لافتیٰ الاعلی گردید حق ظاهر

وگرنه بود کی اصلا بروز لا والائی

زهی شاهی که فرد انتخاب دفتر هستی

به نام نامیش ا بندگی گردیده طغرائی

دو بیت از گفته مجذوب سازم زیب این خامه

ولی اندر علو رتبه صد چندان تو بالایی

تویی آن نقطه بالای فاء فوق ایدیهم

که در وقت تنزل تحت بسم الله را بائی

نبد گر پای لغزش در میان البته می‌گفتم

که در حقت نصیری زد کلام پا برجایی

تو داری نعیم نعمت خوان فرضنائی

تو دارای سریر رتبت سر فاوحائی

تو ممدوح و خدا مادح خطاب انماشانی

ز حق منصوص نص آیه انا فتحنائی

زبان وحی یکتایی و از برهان این معنی

که همدم با کلیم الله اندر طور سینایی

به عجز خویشتن شد معترف (صامت) ز مدح تو

که نبود خامه را در وادی تحریر یارایی

الا تا هست از خط شعاعی در جهان جدول

ز مهر چهر رخشان هر سحر در عالم آرایی

تن اعداء تو مانند قارون در زمین پنهان

هواخواه تورا سر بگذرد زین خنک خضرائی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی

به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی

قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی

چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی

نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش

چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده

[...]

سنایی

ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی

تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی

ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی

[...]

انوری

خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی

همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی

چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد

که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی

کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی

زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی

امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم

خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی

اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه