مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
اسیر شیشه کن آن جنیان دانا رابریز خون دل آن خونیان صهبا را
ربودهاند کلاه هزار خسرو راقبای لعل ببخشیده چهره ما را
به گاه جلوه چو طاووس عقلها بردهگشاده چون دل عشاق پر رعنا را
ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شودقیاس کن که چگونه کنند دلها را
درآورند به رقص و طرب به یک جرعههزار پیر ضعیف […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳
اگر تو عاشق عشقی و عشق را جویابگیر خنجر تیز و ببر گلوی حیا
بدانک سد عظیم است در روش ناموسحدیث بیغرض است این قبول کن به صفا
هزار گونه جنون از چه کرد آن مجنونهزار شید برآورد آن گزین شیدا
گهی قباش درید و گهی به کوه دویدگهی ز زهر چشید و گهی گزید فنا
چو عنکبوت چنان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۴
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جانه رنج اره کشیدی نه زخمهای جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدیاگر مقیم بدندی چو صخره صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندیاگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شودببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجامن از کجا غم باران و ناودان ز کجا
چرا به عالم اصلی خویش وانرومدل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا
چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جانمن از کجا غم پالان و کودبان ز کجا
هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمانتو از کجا و […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶
روم به حجره خیاط عاشقان فردامن درازقبا با هزار گز سودا
ببردت ز یزید و بدوزدت بر زیدبدین یکی کندت جفت و زان دگر عذرا
بدان یکیت بدوزد که دل نهی همه عمرزهی بریشم و بخیه زهی ید بیضا
چو دل تمام نهادی ز هجر بشکافدبه زخم نادره مقراض اهبطوا منها
ز جمع کردن و تفریق او شدم حیرانبه […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷
چه نیکبخت کسی که خدای خواند تو رادرآ درآ به سعادت درت گشاد خدا
که برگشاید درها مفتح الابوابکه نزل و منزل بخشید نحن نزلنا
که دانه را بشکافد ندا کند به درختکه سر برآر به بالا و می فشان خرما
که دردمید در آن نی که بود زیر زمینکه گشت مادر شیرین و خسرو حلوا
کی کرد در […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۸
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما راببافت جامع کل پردههای اجزا را
برای غیر بود غیرت و چو غیر نبودچرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را
دهان پر است جهان خموش را از رازچه مانعست فصیحان حرف پیما را
به بوسههای پیاپی ره دهان بستندشکرلبان حقایق دهان گویا را
گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقارمجال […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹
چو اندرآید یارم چه خوش بود به خداچو گیرد او به کنارم چه خوش بود به خدا
چو شیر پنجه نهد بر شکسته آهوی خویشکه ای عزیز شکارم چه خوش بود به خدا
گریزپای رهش را کشان کشان ببرندبر آسمان چهارم چه خوش بود به خدا
بدان دو نرگس مستش عظیم مخمورمچو بشکنند خمارم چه خوش بود به […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مراکه بامداد عنایت خجسته باد مرا
به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوشکه بامداد سعادت دری گشاد مرا
مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشتببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا
فتاده دیدم دل را خراب در راهشترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا
میان عشق و دلم پیش […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۱
مرا تو گوش گرفتی همیکشی به کجابگو که در دل تو چیست چیست عزم تو را
چه دیگ پختهای از بهر من عزیزا دوشخدای داند تا چیست عشق را سودا
چو گوش چرخ و زمین و ستاره در کف توستکجا روند همان جا که گفتهای که بیا
مرا دو گوش گرفتی و جمله را یک گوشکه میزنم ز […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲
رویم و خانه بگیریم پهلوی دریاکه داد اوست جواهر که خوی اوست سخا
بدان که صحبت جان را همیکند همرنگز صحبت فلک آمد ستاره خوش سیما
نه تن به صحبت جان خوبروی و خوش فعلستچه میشود تن مسکین چو شد ز جان عذرا
چو دست متصل توست بس هنر داردچو شد ز جسم جدا اوفتاد اندر پا
کجاست آن […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۳
کجاست مطرب جان تا ز نعرههای صلادرافکند دم او در هزار سر سودا
بگفتهام که نگویم ولیک خواهم گفتمن از کجا و وفاهای عهدها ز کجا
اگر زمین به سراسر بروید از توبهبه یک دم آن همه را عشق بدرود چو گیا
از آنک توبه چو بندست بند نپذیردعلو موج چو کهسار و غره دریا
میان ابروت ای عشق […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۴
چه خیره مینگری در رخ من ای برنامگر که در رخمست آیتی از آن سودا
مگر که بر رخ من داغ عشق میبینیمیان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همیخواهم و هزار شکمکه آب خضر لذیذست و من در استسقا
وفا چه میطلبی از کسی که بیدل شدچو دل برفت برفت از پیش وفا و جفا
به حق […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۵
بپخته است خدا بهر صوفیان حلواکه حلقه حلقه نشستند و در میان حلوا
هزار کاسه سر رفت سوی خوان فلکچو درفتاد از آن دیگ در دهان حلوا
به شرق و غرب فتادست غلغلی شیرینچنین بود چو دهد شاه خسروان حلوا
پیاپی از سوی مطبخ رسول میآیدکه پختهاند ملایک بر آسمان حلوا
به آبریز برد چونک خورد حلوا تنبه سوی […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶
برفت یار من و یادگار ماند مرارخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیمفرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصلستبه گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها
چراست وااسفاگوی زانک یعقوبستز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۷
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفاکه صبر نیست مرا بیتو ای عزیز بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبرز آفتاب جدایی چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجالچو جان بنده نبودست جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنینوفای عشق تو دارم […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۸
بیار آن که قرین را سوی قرین کشدافرشته را ز فلک جانب زمین کشدا
به هر شبی چو محمد به جانب معراجبراق عشق ابد را به زیر زین کشدا
به پیش روح نشین زان که هر نشست تو رابه خلق و خوی و صفتهای همنشین کشدا
شراب عشق ابد را که ساقیش روح استنگیرد و نکشد ور کشد […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۹
شراب داد خدا مر مرا تو را سرکاچو قسمتست چه جنگست مر مرا و تو را
شراب آن گل است و خمار حصه خارشناسد او همه را و سزا دهد به سزا
شکر ز بهر دل تو ترش نخواهد شدکه هست جا و مقام شکر دل حلوا
تو را چو نوحه گری داد نوحهای میکنمرا چو مطرب خود […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۰
ز سوز شوق دل من همیزند عللاکه بوک دررسدش از جناب وصل صلا
دلست همچو حسین و فراق همچو یزیدشهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا
شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیباسیر در نظر خصم و خسروی به خل
میان جنت و فردوس وصل دوست مقیمرهیده از تک زندان جوع و رخص و […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۱
سبکتری تو از آن دم که میرسد ز صباز دم زدن نشود سیر و مانده کس جانا
ز دم زدن کی شود مانده یا کی سیر شودتو آن دمی که خدا گفت یحیی الموتی
دهان گور شود باز و لقمه ایش کندچو بسته گشت دهان تن از دم احیا
دمم فزون ده تا خیک من شود پربادکه تا […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبهابپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها
چنان که آب حکایت کند ز اختر و ماهز عقل و روح حکایت کنند قالبها
هزار گونه ادب جان ز عشق آموزدکه آن ادب نتوان یافتن ز مکتبها
میان صد کس عاشق چنان بدید بودکه بر فلک مه تابان میان کوکبها
خرد نداند و […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳
کجاست ساقی جان تا به هم زند ما رابروبد از دل ما فکر دی و فردا را
چنو درخت کم افتد پناه مرغان راچنو امیر بباید سپاه سودا را
روان شود ز ره سینه صد هزار پریچو بر قنینه بخواند فسون احیا را
کجاست شیر شکاری و حملههای خوششکه پر کنند ز آهوی مشک صحرا را
ز مشرقست و […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز جام ساقی باقی چو خوردهای تو دلاکه لحظه لحظه برآری ز عربده عللا
مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوحکه بزم خاص نهادم صلای عیش صلا
بلا درست بلایش بنوش و در میبارچه میگریزی آخر گریز توست بلا
پیاله بر کف زاهد ز خلق باکش نیستمیان خلق نشستست در خست خ
زهی پیاله که در چشم سر […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۵
مرا بدید و نپرسید آن نگار چراترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا
سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز منکه خاطرش بگرفتست این غبار چرا
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کردچرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بوددمید از دل مسکین هزار خار چرا
چو لب به […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۶
مبارکی که بود در همه عروسیهادر این عروسی ما باد ای خدا تنها
مبارکی شب قدر و ماه روزه و عیدمبارکی ملاقات آدم و حوا
مبارکی ملاقات یوسف و یعقوبمبارکی تماشای جنه المأوی
مبارکی دگر کان به گفت درنایدنثار شادی اولاد شیخ و مهتر ما
به همدمی و خوشی همچو شیر باد و عسلبه اختلاط و وفا همچو شکر […]
