گنجور

 
مولانا

ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا

که بامداد عنایت خجسته باد مرا

به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش

که بامداد سعادت دری گشاد مرا

مگر به خواب بدیدم که مه مرا برداشت

ببرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا

فتاده دیدم دل را خراب در راهش

ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا

میان عشق و دلم پیش کارها بوده‌ست

که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا

اگر نمود به ظاهر که عشق زاد ز من

همی‌بدان به حقیقت که عشق زاد مرا

ایا پدید صفاتت نهان چو جان ذاتت

به ذات تو که تویی جملگی مراد مرا

همی‌رسد ز توام بوسه و نمی‌بینم

ز پرده‌های طبیعت که این کی داد مرا

مبُر وظیفهٔ رحمت که در فنا افتم

فغان برآورم آن جا که داد داد مرا

به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام

خوشم که حادثه کرده‌ست اوستاد مرا

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۲۰ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
میبدی

کنون که با تو بهم صحبت اوفتاد مرا

دعا کنم که وصالت خجسته باد مرا

قاسم انوار

هزار شکر خدا را، که در جمیع امور

همیشه بر کرم اوست اعتماد مرا

هزار لطف و کرم میرسد بجان ز حبیب

بدین خوشم که : بدانست استناد مرا

بجای لطف و کرم گر ملامتی آید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه