گنجور

 
مولانا

اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را

بریز خون دل آن خونیان صهبا را

ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را

قبای لعل ببخشیده چهره ما را

به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده

گشاده چون دل عشاق پر رعنا را

ز عکسشان فلک سبز رنگ لعل شود

قیاس کن که چگونه کنند دل‌ها را

درآورند به رقص و طرب به یک جرعه

هزار پیر ضعیف بمانده برجا را

چه جای پیر که آب حیات خلاقند

که جان دهند به یک غمزه جمله اشیاء را

شکرفروش چنین چست هیچ کس دیده‌ست

سخن شناس کند طوطی شکرخا را

زهی لطیف و ظریف و زهی کریم و شریف

چنین رفیق بباید طریق بالا را

صلا زدند همه عاشقان طالب را

روان شوید به میدان پی تماشا را

اگر خزینه قارون به ما فروریزند

ز مغز ما نتوانند برد سودا را

بیار ساقی باقی که جان جان‌هایی

بریز بر سر سودا شراب حمرا را

دلی که پند نگیرد ز هیچ دلداری

بر او گمار دمی آن شراب گیرا را

زهی شراب که عشقش به دست خود پخته‌ست

زهی گهر که نبوده‌ست هیچ دریا را

ز دست زهره به مریخ اگر رسد جامش

رها کند به یکی جرعه خشم و صفرا را

تو مانده‌ای و شراب و همه فنا گشتیم

ز خویشتن چه نهان می‌کنی تو سیما را

ولیک غیرت لالاست حاضر و ناظر

هزار عاشق کشتی برای لالا را

به نفی لا لا گوید به هر دمی لالا

بزن تو گردن لا را بیار الا را

بده به لالا جامی از آنک می‌دانی

که علم و عقل رباید هزار دانا را

و یا به غمزه شوخت به سوی او بنگر

که غمزه تو حیاتی‌ست ثانی احیا را

به آب ده تو غبار غم و کدورت را

به خواب درکن آن جنگ را و غوغا را

خدای‌، عشق فرستاد تا در او پیچیم

که نیست لایق پیچش ملک تعالی را

بماند نیم غزل در دهان و ناگفته

ولی دریغ که گم کرده‌ام سر و پا را

برآ بتاب بر افلاک شمس تبریزی

به مغز نغز بیارای برج جوزا را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۱۲ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری

به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را

مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان

ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا

بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست

[...]

مولانا

ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را

ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را

برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود

چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را

دهان پر است جهان خموش را از راز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش

بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

به سرنمی شود از روی شاهدان ما را

نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را

غلام سیم برانم که وقت دل بردن

به لطف در سخن آرند سنگ خارا را

به راستی که قبا بستن و خرامیدن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
امیرخسرو دهلوی

زمانه حله نو بست روی صحرا را

کشید دل به چمن لعبتان رعنا را

هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن

چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را

ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه