گنجور

 
مولانا

برفت یار من و یادگار ماند مرا

رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا

دو دیده باشد پرنم چو در ویست مقیم

فرات و کوثر آب حیات جان افزا

چرا رخم نکند زرگری چو متصلست

به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها

چراست وااسفاگوی زانک یعقوبست

ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا

ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم

رسد چو می‌زندش آفتاب طال بقا

اگر چیم ز چراگاه جان برون کردست

کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا

الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی

گواه گفت بلی هست صد هزار بلا

بلا درست و بلادر تو را کند زیرک

خصوص در یتیمی که هست از آن دریا

منم کبوتر او گر براندم سر نی

کجا پرم نپرم جز که گرد بام و سرا

منم ز سایه او آفتاب عالمگیر

که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما

بس است دعوت دعوت بهل دعا می‌گو

مسیح رفت به چارم سما به پر دعا