گنجور

 
مولانا

ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را

ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را

برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود

چرا نمود دو تا آن یگانه یکتا را

دهان پر است جهان خموش را از راز

چه مانع‌ست فصیحان حرف‌پیما را؟

به بوسه‌های پیاپی ره دهان بستند

شکرلبان حقایق دهان گویا را

گهی ز بوسه یار و گهی ز جام عقار

مجال نیست سخن را نه رمز و ایما را

به زخم بوسه سخن را چه خوش همی‌شکنند

به فتنه بسته ره فتنه را و غوغا را

چو فتنه مست شود ناگهان برآشوبند

چه چیز بند کند مست بی‌محابا را

چو موج پست شود کوه‌ها و بحر شود

که بیم آب کند سنگ‌های خارا را؟

چو سنگ آب شود آب سنگ پس می‌دان

احاطت ملک کامکار بینا را

چو جنگ صلح شود صلح جنگ پس می‌بین

صناعت کف آن کردگار دانا را

بپوش روی که روپوش کار خوبان‌ست

زبون و دستخوش و رام یافتی ما را

حریف بین که فتادی تو شیر با خرگوش

مکن مبند به کلی ره مواسا را

طمع نگر که منت پند می‌دهم که مکن

چنان که پند دهد نیم پشه عنقا را

چنان که جنگ کند روی زرد با صفرا

چنان که راه ببندد حشیش دریا را

اکنت صاعقه یا حبیب او نارا

فما ترکت لنا منزلا و لا دارا

بک الفخار ولکن بهیت من سکر

فلست افهم لی مفخرا و لا عارا

متی اتوب من الذنب توبتی ذنبی

متی اجار اذا العشق صار لی جارا

یقول عقلی لا تبدلن هدی بردی

اما قضیت به فی هلاک اوطارا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۱۸ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مسعود سعد سلمان

دو زلف تو صنما عنبر و تو عطاری

به عنبر تو همی حاجب اوفتد ما را

مرا فراق تو دیوانه کرد و سرگردان

ز بهر ایزد دریاب مر مرا یارا

بمان بر تن من زلف عنبرینت که هست

[...]

مولانا

اسیر شیشه کن آن جنیان دانا را

بریز خون دل آن خونیان صهبا را

ربوده‌اند کلاه هزار خسرو را

قبای لعل ببخشیده چهره ما را

به گاه جلوه چو طاووس عقل‌ها برده

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسّر نمی‌شود ما را

تو را در آینه دیدن جمال طَلعت خویش

بیان کند که چه بودَست ناشکیبا را

بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

به سرنمی شود از روی شاهدان ما را

نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را

غلام سیم برانم که وقت دل بردن

به لطف در سخن آرند سنگ خارا را

به راستی که قبا بستن و خرامیدن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
امیرخسرو دهلوی

زمانه حله نو بست روی صحرا را

کشید دل به چمن لعبتان رعنا را

هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن

چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را

ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه