گنجور

 
مولانا

ز سوز شوق دل من همی‌زند عللا

که بوک دررسدش از جناب وصل صلا

دلست همچو حسین و فراق همچو یزید

شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا

شهید گشته به ظاهر حیات گشته به غیب

اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا

میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم

رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا

اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست

چرا شکوفه وصلش شکفته است ملا

خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش

که نفس ناطق کلی بگویدت افلا

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۲۳۰ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

ز جام ساقی باقی چو خورده‌ای تو دلا

که لحظه لحظه برآری ز عربده عللا

مگر ز زهره شنیدی دلا به وقت صبوح

که بزم خاص نهادم صلای عیش صلا

بلا درست بلایش بنوش و دُر می‌بار

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
محتشم کاشانی

سگ علی ولی حیرتی که همچو نصیر

نبود در دل او جز محبت مولا

به دوستی علی رفت و بهر تاریخش

شفاعت علی آمد ز عالم بالا

صامت بروجردی

به پیش چشم خلاق عیان شود به ملا

لوای قافله سالار دشت کرب بلا

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه