گنجور

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

 

نه باغ بود و نه انگور و می، نه باده‌پرست

که دوست داد شرابی به عاشقان الست

هنوز در سر ما هست ذوق آن مستی

حریف مجلس او تا ابد بود سرمست

ز دست و پا و سر ما اثر نبود هنوز

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

وداع چون تو نگاری نه کار آسان است

هلاک عاشق مسکین فراق جانان است

نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود

به جان دوست که هجران هزار چندان است

ز وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

شب دراز که مانند زلف یار من است

چو زلف یار به دست است، کار کار من است

ز روزگار همین یک دم است حاصل من

که کارساز دلم یارِ سازگار من است

نخواهم آخرِ این شب ولی چه شاید کرد

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است

دهان من به حدیث لب تو شیرین است

به باغ می‌کشدم آرزوی دیدارت

چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است

به وقت خنده نظر کرده‌ام به دندانت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست

بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست

به کام دشمنم از آرزوی دیدارت

مباش بی‌خبر از حال دوستان ای دوست

چو نفخ صور دهد جان به مرده عاشق را

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست

حیات بهر تو خواهم در این جهان ای دوست

میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست

ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست

چه جای جان و دل ما که دلبران جهان

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

دلم شکست بدان زلف‌های پرشکنش

که زیر هر خم زلفش صد انجمن دارد

هزار جان گرامی فدای یک نفسش

که رهگذر نفسش زان لب و دهن دارد

گرفتم از لب لعلش حکایتی گویم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

میان ما و شما بود پیش از آن پیوند

که جان علوی ما شد در این قفس در بند

بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است

ندید دیده مردم گلاب‌دان از قند

لب خوشت که فدا باد آب حیوانش

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۷۵

 

به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند

مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند

ندیده دیدۀ کس حسن بی‌نهایت او

ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند

چو هست آینه روی دوست حسن صور

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۸۱

 

ز کوی دوست مرا ناگزیر خواهد بود

وگر گذر همه بر تیغ و تیر خواهد بود

از آب دیده من در میان منزل دوست

به هر طرف که روی آبگیر خواهد بود

ز بیم غیرت صاحب‌دلان در آن منزل

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۱

 

اگر نگار من از رخ نقاب بگشاید

به حسن خویش جهان سر به سر بیاراید

جمال خود به نقاب از نظر همی‌پوشد

به سمع او برسانید، کاین نمی‌باید

از آفریدن شاهد غرض همین بوده‌ست

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲

 

بهشت روی تو را پاک دیده‌ای باید

که جز به دیدن روی تو دیده نگشاید

به آب چشم دهم غسل نور بینایی

نظر به چشمهٔ خورشید اگر بیالاید

سپیده‌دم به هوای بهار هر روزی

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۳

 

بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید

که آن شمایل خوب انجمن بیاراید

بخند اگر چه ز خندیدنت همی‌دانم

که آفتاب به روزم ستاره بنماید

ز ناز چشم تو هشیار مست می‌گردد

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴

 

دلم ز عهدۀ عشقت برون نمی‌آید

به جای هر سر مویی مرا دلی باید

بهای هر سر مویت نهاده‌ام جانی

زهی معامله گر دیگری نیفزاید

مدد ز بوی تو یابد هوای فصل بهار

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۶

 

چو چشم مست بدان زلف تابدار آید

اسیر بند کمندت به اختیار آید

دلی که در شکن زلف بی‌قرار افتاد

عجب بود که دگر با سر قرار آید

نظر جدا نکند از کمان ابرویت

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

مرا چو نام لبت بر سر زبان آید

ز ذوق آن سخنم آب در دهان آید

در آن نفس که ز رویت حکایتی گویم

ز هر نفس که زنم بوی گلستان آید

به شرح زلف دراز تو در نمی‌پیچم

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

 

دمی وصال تو از هر چه در جهان خوشتر

شبی خیال تو از ملک جاودان خوشتر

اگر به هجر گدازی و گر وصال دهی

هر آنچه رای تو فرمان دهد همان خوشتر

که گفت کز رخ تو ماه آسمان بهتر

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱

 

غرض ز دیدن شام و دیار مصر و حجاز

اگر حضور عزیزان بود زهی اعزاز

به راه دوست گرت عزم اشتیاق بود

برو که راحت جان است رنج راه دراز

بود حرام سفر بر مسافری که رود

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

زهی شمایل موزون و قد دلبندش

که هر که دید رخش گشت آرزومندش

گر او در آینه و آب ننگرد زین پس

کسی نشان ندهد در زمانه مانندش

در آن نفس که لبش در حدیث می‌آید

[...]

همام تبریزی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۳

 

وداع یار و دیارم چو بگذرد به خیال

شود منازلم از آب دیده مالامال

ز سوز سینه من ساربان به فریاد است

ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال

فراق را نفسی چون هزار سال بود

[...]

همام تبریزی
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode