گنجور

 
همام تبریزی

چو چشم مست بدان زلف تابدار آید

اسیر بند کمندت به اختیار آید

دلی که در شکن زلف بی‌قرار افتاد

عجب بود که دگر با سر قرار آید

نظر جدا نکند از کمان ابرویت

اگر ز چشم تو صد تیر بر شکار آید

میان چشم جهان‌بین خود کنم جایش

اگر ز کوی تو گردی بدین دیار آید

روم به کوی تو پنهان و غیرتم باشد

بر آن سگی که در آن منزل آشکار آید

برای مهره مقصود پیش چندین خصم

که راست زهره که اندر دهان مار آید

فتاد کشتی ما در میان غرقابی

که راضیم که یکی تخته با کنار آید

کشم ملامت عشقت به رسم سربازان

به راه عشق سلامت کجا به کار آید

تو را ندید ملامتگرم وگر بیند

ز گفته‌های خود انصاف شرمسار آید

هزار سال به آب حیات و خاک بهشت

بپرورند مگر زین گلی به بار آید

چو بلبلان به زمستان همام خاموش است

در انتظار مگر بوی نوبهار آید