گنجور

 
همام تبریزی

بیا دمی بنشین تا دلم بیاساید

که آن شمایل خوب انجمن بیاراید

بخند اگر چه ز خندیدنت همی‌دانم

که آفتاب به روزم ستاره بنماید

ز ناز چشم تو هشیار مست می‌گردد

چه حاجت است به ساقی که باده پیماید

مثال نقش تو می‌خواستم ز صورتگر

جواب داد که آن در قلم نمی‌آید

توان به نوک قلم صورتی نگاشت ولی

ملاحتش که نگارد چنان که می‌باید

خوش است ناز ز روی نکو ولی نه چنان

که التفات به صاحب‌دلان نفرماید

کز آفریدن شاهد غرض همین بوده است

که از مشاهده صاحب‌دلی بیاساید

رخی بدین صفت و طلعتی بدین خوبی

به اهل عشق غرامت بود که ننماید

همام را غرض از دوست ذوق روحانی ست

نظر به میل طبیعت مگر نیالاید