گنجور

 
همام تبریزی

میان ما و شما بود پیش از آن پیوند

که جان علوی ما شد در این قفس در بند

بجز دهان لطیفت که با نسیم گل است

ندید دیده مردم گلاب‌دان از قند

لب خوشت که فدا باد آب حیوانش

نداد آبم و در جانم آتشی افکند

چگونه از ملک انسان شریف‌تر نبود

که ز آدمی چو تو پیدا همی‌شود فرزند

ز ذوق بی‌خبر است آن که می‌کند تشبیه

رخت به چشمهٔ خورشید و قد به سرو بلند

از آب و خاک نیاید کسی بدین خوبی

در آن جهان مگر از روح صورتی سازند

بگو که چاره من چیست از مشاهده‌ات

به حسن هیچ کسی چون نمی‌شود خرسند

اگر چه غیرتم آید میان شهر برآی

زبان هر که مرا پند می‌دهد دربند

همام چون که سلامت کند ملول مشو

گرش جواب نگویی به زیر لب می‌خند