گنجور

 
همام تبریزی

وداع یار و دیارم چو بگذرد به خیال

شود منازلم از آب دیده مالامال

ز سوز سینه من ساربان به فریاد است

ز بیم آن که رسد آتشش به بار و جمال

فراق را نفسی چون هزار سال بود

ببین که چون گذرد روز و هفته و مه و سال

مرا به خدمت یاران مهربان ایام

مجال هم‌نفسی داده بود در همه حال

خیالشان که نماید به ما کنون جز خواب

پیامشان که رساند مگر نسیم شمال

میان آتش سوزنده ممکن است آرام

ولی در آتش هجران قرار و صبر محال

امید وعدهٔ دیدار می‌دهد ایام

خوش است وعده او گر دهد زمانه مجال

دریغ باشد اگر تشنه جان کند تسلیم

میان بادیه در اشتیاق آب زلال

همام با شب هجران و انتظار بساز

مگر طلوع کند آفتاب روز وصال