گنجور

 
همام تبریزی

به کوی دوست که وهم و خیال ره نبرند

مجال کی بود آنجا که عاشقان گذرند

ندیده دیدۀ کس حسن بی‌نهایت او

ز فرق تا به قدم گر چه عارفان نظرند

چو هست آینه روی دوست حسن صور

برای عکس در آیینه‌ها همی‌نگرند

خیال بین که ز جانان وصال می‌جویند

خبر دهید به یاران که جمله بی‌خبرند

اگر شمال و صبا را روانه گردانم

به آن دیار ره دور او به سر نبرند

بخوان همام دو بیت از حدیث خوش نفسی

که عاشقان سخنش را حیات جان شمرند

گروه عشق کز اثبات محو در سفرند

به شهر نام و نشان می‌رسند می‌گذرند

چو مرغ و ماهی کاندر هوا و آب روند

نشان پی نگذارند از آن که بی‌اثرند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
همام تبریزی

ز ذوق یار ملامت‌گران چو بی‌خبرند

به روی دوست چو خرگوش خفته می‌نگرند

اوحدی

تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند

کز آستان تو چون سایه در نمی‌گذرند

چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج

چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند

غم تو قوت دل خویش ساختند چنان

[...]

ابن یمین

دو دوست با هم اگر یکدلند در همه حال

هزار طعنه دشمن به نیم جو نخرند

ور اتفاق نمایند و عزم جزم کنند

سزد که قلعه افلاک را زهم بدرند

مثال این بنمایم ترا ز مهره نرد

[...]

صائب تبریزی

سمنبران که به لب آبدار چون گهرند

به چهره از جگر عاشقان برشته ترند

نظر سیاه مگردان به لاله رخساران

که برگریز دل ونوبهار چشم ترند

به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند

[...]

اقبال لاهوری

مه و ستاره که در راه شوق هم سفرند

کرشمه سنج و ادا فهم و صاحب نظرند

چه جلوه هاست که دیدند در کف خاکی

قفا بجانب افلاک سوی ما نگرند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه