گنجور

 
همام تبریزی

مرا چو نام لبت بر سر زبان آید

ز ذوق آن سخنم آب در دهان آید

در آن نفس که ز رویت حکایتی گویم

ز هر نفس که زنم بوی گلستان آید

به شرح زلف دراز تو در نمی‌پیچم

که زان هزار گره بر سر زبان آید

زهی گران که نگردد خراب آن ساعت

که چشم مست تو از خواب سرگران آید

چو آن دهان نگشایند هیچ تنگ شکر

هزار سال اگر از مصر کاروان آید

اگر به دشت مغیلان گذر کنی روزی

به جای خار گل سرخ و ارغوان آید

ز ابروی تو نتابم به هیچ وجهی روی

اگر چه بر دل من تیر از آن کمان آید

به جست و جوی تو کارم همی به جان برسید

کسی که طالب جانان بود به جان آید

کجا رسد به شبستان هر گدا شمعی

که لایق نظر خسرو جهان آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode