خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶
به یکی نامهٔ خودم دریاببه دو انگشت کاغذم دریاب
به فراقی که سوزدم کشتیبه پیامی که سازدم دریاب
درد من بر طبیب عرض مکنتو مسیح منی خودم دریاب
کارم از دست شد ز دست فراقدست در دامنت زدم دریاب
من از خیرهکش فراق هنوزدیت وصل نستدم دریاب
الله الله که از عذاب سفربه علیالله درآمدم دریاب
دردمندم ز نقل خانهٔ آببه […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲
حصن جان ساز در جهان خلوتدو جهان ملک و یک زمان خلوت
باک غوغای حادثات مدارچون تو را شد حصار جان خلوت
ساقیت اشک و مطربت نالهشاهدت درد و میزبان خلوت
خلوتی کن نهان ز سایهٔ خویشتا کند سایه را نهان خلوت
همه گم بودهها پدید آیدچون تو را گم کند نشان خلوت
سایه را پنبه بر نه احمدوارتا شود […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
در جهان هیچ سینه بیغم نیستغمگساری ز کیمیا کم نیست
خستگیهای سینه را نونوخاک پر کن که جای مرهم نیست
دم سرد از دهان بر آه جگربازگردان که یار همدم نیست
هیچ یک خوشهٔ وفا امروزدر همه کشتزار آدم نیست
کشتهای نیاز خشک بماندکابرهای امید را نم نیست
به نواله هزار محرم هستبه گه ناله نیم محرم نیست
گر بنالی به […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
چه نشینم که فتنه بر پای استرایت عشق پای برجای است
هرچه بایست داشتم الحقمحنت عشق نیز میبایست
صبر با این بلا ندارد پایبگریزد نه بند بر پای است
راستی به که صبر معذوراستبر سر تیغ چون توان پای است
بیخ امید من ز بن برکندآنکه شاخ زمانه پیرای است
کار من بد شده است و بدتر ازینهم شود، تا […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷
رخ تو رونق قمر بشکستلب توقیمت شکر بشکست
لشکر غمزهٔ تو بیرون تاختصف عقلم به یک نظر بشکست
بر در دل رسید و حلقه بزدپاسبان خفته دید و در بشکست
من خود از غم شکسته دل بودمعشقت آمد تمامتر بشکست
نیش مژگان چنان زدی به دلمکه سر نیش در جگر بشکست
نرسد نامههای من به تو ز آنکپر مرغان نامهبر […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴
شمع شبها به جز خیال تو نیستباغ جانها به جز جمال تو نیست
رو که خورشید عشق را همه روزطالعی به ز اتصال تو نیست
شو که سلطان فتنه را همه سالسپهی به ز زلف و خال تو نیست
رخش شوخی مران که عالم راطاقت ضربت دوال تو نیست
سغبهٔ وعدهٔ محال توامکیست کو سغبهٔ محال تو نیست
همه روز […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲
هر که در عاشقی قدم نزده استبر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشقکه بر او عشق، تیر غم نزده است
عشق را مرتبت نداند آنکهمه جز در وصال کم نزده است
دل و جان باخته است هر دو بهمگرچه با دلربای دم نزده است
آتش عشق دوست در شب و روزبجز […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
علم عشق عالی افتاده استکیسهٔ صبر خالی افتاده است
اختیاری نبود عشق مراکه ضروری و حالی افتاده است
اختر عشق را به طالع منصفت بیزوالی افتاده است
دست بر شاخ وصل او نرسدز آنکه در اصل عالی افتاده است
خوش بخندم چو زلف او بینمزآنکه شکلش هلالی افتاده است
هرچه دارد ضمیر خاقانیدر غمش حسب حالی افتاده است

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۲
لعلت اندر سخن شکر خایدرویت انگشت بر قمر خاید
هر که با یاد تو شرنگ خوردهمچنان دان که نیشکر خاید
هر که او پای بست روی تو شدپشت دست از نهیب سرخاید
مرکب جان به مرغزار غمتبدل سبزه عود تر خاید
بنده تا دید سیم دندانتلب همه ز آرزوی زر خاید
عشقت آن اژدهاست در تن منکه دلم درد و […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۴
لب جانان دوای جان بخشددرد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق میگون لبش به می ماندعقل بستاند ارچه جان بخشد
دیت آن را که سر برد به شکرهم ز لعل شکرفشان بخشد
عاشق آن نیست کو به بوی وصالهستی خود به دلستان بخشد
عاشق آن است کو به ترک مرادهرچه هستی است رایگان بخشد
دو جهان را دو […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۵
اول از خود بری توانم شدپس تو را مشتری توانم شد
بر سر تیغ عشق سر بنهمگر پیت سرسری توانم شد
عشق تو چون خلاف مذهبهاستخصم مذهبگری توانم شد
تا به اسلام عشق تو برسمبندهٔ کافری توانم شد
جان من تا ز توست آنجائیمن کجا ایدری توانم شد
یار چون لشکری شود من نیزبر پیش لشکری توانم شد
گفت خاقانی از […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۶
دل عاشق به جان فرو نایدهمتش بر جهان فرو ناید
خاکیی را که یافت پایهٔ عشقسر به هفت آسمان فرو ناید
ور دهد تاج عقل با دو کلاهسر عاشق بدان فرو ناید
عشق اگر چند مرغ صحرائی استجز به صحرای جان فرو ناید
سالها شد که مرغ در سفر استکه به هیچ آشیان فرو ناید
حلقهٔ کاروان عشق آنجاستکه خرد […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۷
دل از آن دلستان به کس نرسدبر از آن بوستان به کس نرسد
بیغمش رنگ عیش کسی نبردبیدمش بوی جان به کس نرسد
به غلط بوسهای بخواهم ازوگرچه دانم که آن به کس نرسد
لب به دندان فرو گزد یعنیرطب از استخوان به کس نرسد
وصلش اندیشه چون کنم کامروزدولت از ناکسان به کس نرسد
مردمی تنگ بار گشت چنانکز […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۴
باغ جان را صبوحی آب دهیدو آن شفق رنگ صبح تاب دهید
به زبان صراحی و لب جامهاتف صبح را جواب دهید
صبح چون رخش رستم اندر تاختمی چو تیغ فراسیاب دهید
شاهد روز در دو حجرهٔ خوابحاضر آمد طلاق خواب دهید
بار نامه به کار آب کنیدکارنامهٔ خرد به آب دهید
توبه را طرهوار سر ببریدعقل را زلفوار تاب […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۹
شور عشق تو در جهان افتادبیدلان را به جان زیان افتاد
تو هنوز از جهان نزاده بدیکز تو آوازه در جهان افتاد
آتشی زد غم تو در جانمکه شرارش بر آسمان افتاد
تو سلامت گزین که نام دلماز ملامت به هر زبان افتاد
کار من مصلحت کجا گیردخاصه کاین فتنه در میان افتاد
صوتر حال خصم و خاقانیمثل مار و […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۳
تا مرا عشق یار غار افتادپای من در دهان مار افتاد
چکنم چون ز گلستان امیددیدهام را نصیب خار افتاد
کشتی صبر من چو از غرقابنتوانست بر کنار افتاد
سود نکند نصیحتم که مرااین مصیبت هزار بار افتاد
گفتی از صبر ساز دست آویزکه تو را عشق پایدار افتاد
بیمن است این سخن تو دانی و دلکه تو را با […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۴
دلبر آن به که کسش نشناسدنوبر آن به که خسش نشناسد
ماه سی روزه به از چارده شبکه نه سگ نه عسسش نشناسد
مست به عاشق و پوشیده چنانککس خمار هوسش نشناسد
دل هم از درد به جانی به از آنکهر طبیبی مجسش نشناسد
بخبخ آن بختی سرمست که کسهای و هوی جرسش نشناسد
کو سواری که شود کشتهٔ عشقعقل […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷
زین وجودت به جان خلاص دهندبازت از نو وجود خاص دهند
بکشند اولت به یک دم صوروز دم دیگرت قصاص دهند
ز آتشین پل چو تشنه در گذریآبت از چشمهٔ خواص دهند
مهره از باز پس بگردانداز پسین ششدرت خلاص دهند
نام خاقانی از تو محو کنندبه بهین نامت اختصاص دهند

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
زهر با یاد تو شکر گرددشام با روی تو سحر گردد
درد عشق تو بوالعجب دردی استکه چو درمان کنم بتر گردد
نتواند نشاند درد دلمگر صفاهان به گلشکر گردد
میکشم رطل عشق تا بغدادهم کشم گر ز سر بدر گردد
بر تو تا زندهام دگر نکنمگرچه کار جهان دگر گردد
برنگردم من از تو تا عمر استآن ندانم که […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۶
رخ به زلف سیاه میپوشدطره زیر کلاه میپوشد
عارض او خلیفهٔ حسن استاز پی آن سیاه میپوشد
یوسفان را به چاه میفکندوز جفا روی چاه میپوشد
بر در او ز های و هوی بتاننالهٔ داد خواه میپوشد
آهوان را به سبزه میخوانددام زیر گیاه میپوشد
حال خاقانی ارچه میداندآب خود زیر کاه میپوشد

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۴
صبح چون جیب آسمان بگشادهاتف صبحدم زبان بگشاد
پر فرو کوفت مرغ صبحدمیدم او خواب پاسبان بگشاد
نفس عاشقان و نالهٔ کوسنفخهٔ صور در دهان بگشاد
چشمهٔ دل فسرده بود مراز آتش صبح درزمان بگشاد
دل من بیمیانجی از پی صبحکیسهها داشت از میان بگشاد
صبح بیمنت از برای دلمنافهها داشت رایگان بگشاد
ریزش ابر صبحگاهی دیدطبع من چون صدف دهان […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۸
عافیت کس نشان دهد؟ ندهدوز بلا کس امان دهد؟ ندهد
یک نفس تا که یک نفس بزنمروزگارم زمان دهد؟ ندهد
در دلم غصهای گره گیر استچرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
کس برای گره گشادن دلغمگساری نشان دهد؟ ندهد
آخر این بادبان آتشباربحر غم را کران دهد؟ ندهد
موج کشتی شکاف بیند مردتکیه بر بادبان دهد؟ ندهد
ز آسمان خواست داد خاقانیداد […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
عشقت آتش ز جان برانگیزدرستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دلزمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آیدسیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقمکه قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بنددوز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرالرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمتتب عشق […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶
بر سریر نیاز میغلطمبر چراگاه ناز میغلطم
خوش خوش آید مرا که پیش درتبه سر خاک باز میغلطم
پیش زخم تو کعبتین کرداربر بساط نیاز میغلطم
زیر دست غم تو مهره صفتدر کف حقه باز میغلطم
تو مرا میکشی به خنجر لطفمن در آن خون به ناز میغلطم
پس مرا خون دوباره میریزیمن به خونابه باز میغلطم
از پی سجدهٔ رخ […]

خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶
منم آن کز طرب غمین باشملیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طربزانکه با دردکش قرین باشم
یکدم و نیم جان گرو دارممن مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهمکه همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینمهم نخواهم که نقشبین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویشگرچه […]
