گنجور

 
خاقانی

لب جانان دوای جان بخشد

درد از آن لب ستان که آن بخشد

عشق میگون لبش به می ماند

عقل بستاند ارچه جان بخشد

دیت آن را که سر برد به شکر

هم ز لعل شکرفشان بخشد

عاشق آن نیست کو به بوی وصال

هستی خود به دلستان بخشد

عاشق آن است کو به ترک مراد

هرچه هستی است رایگان بخشد

دو جهان را دو شاخ گل داند

دسته بندد به دلستان بخشد

شه سواری است عشق خاقانی

کز سر مقرعه جهان بخشد