گنجور

 
خاقانی

دل عاشق به جان فرو ناید

همتش بر جهان فرو ناید

خاکیی را که یافت پایهٔ عشق

سر به هفت آسمان فرو ناید

ور دهد تاج عقل با دو کلاه

سَر عاشق بدان فرو ناید

عشق اگرچند مرغ صحرائی است

جز به صحرای جان فرو ناید

سال‌ها شد که مرغ در سفر است

که به هیچ آشیان فرو ناید

حلقهٔ کاروانِ عشق آنجاست

که خرد در میان فرو ناید

عاقبت نیز جز به صد فرسنگ

ز آن سوی کاروان فرو ناید

تو ندانی که چیست لذت عشق

تا به تو ناگهان فرو ناید

عشق خاصِ کس است خاقانی

به شما ناکسان فرو ناید

عشق داند که قحط‌سالِ کس است

زان به کس میهمان فرو ناید

 
 
 
زبان با ترانه