حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲
حَسْبِ حالی نَنِوِشتی و شد ایّامی چند
مَحرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند؟
ما بدان مقصدِ عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نَهَد لطفِ شما گامی چند
چون مِی از خُم به سبو رفت و گُل افکند نقاب
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۳
دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند
باده از جامِ تَجَلّیِّ صفاتم دادند
چه مبارکسَحَری بود و چه فرخندهشبی
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۴
دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بسرشتَند و به پیمانه زدند
ساکنانِ حرمِ سِتر و عفافِ ملکوت
با منِ راهنشین، بادهٔ مستانه زدند
آسمان بارِ امانت نتوانست کشید
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۵
نقدها را بُوَد آیا که عَیاری گیرند؟
تا همه صومعهداران پیِ کاری گیرند
مصلحتدیدِ من آن است که یاران همه کار
بِگُذارَند و خَمِ طُرِّهٔ یاری گیرند
خوش گرفتند حریفان سرِ زلفِ ساقی
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶
گر مِیفروش حاجتِ رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند
ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاوَرَد، که جهان پُربلا کند
حقّا کز این غَمان برسد مژدهٔ امان
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۷
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْشبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۸
مرا به رندی و عشق، آن فضول عیب کُنَد
که اعتراض بر اسرارِ علمِ غیب کُنَد
کمالِ سِرِّ محبت ببین، نه نقصِ گناه
که هر که بیهنر اُفتَد، نظر به عیب کُنَد
ز عطرِ حورِ بهشت آن نَفَس برآید بوی
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۹
طایرِ دولت اگر باز گذاری بِکُنَد
یار بازآید و با وصل قراری بِکُنَد
دیده را دَستگَهِ دُرّ و گهر گر چه نَمانْد
بخورَد خونی و تدبیرِ نثاری بکُند
دوش گفتم بکُند لعلِ لبش چارهٔ من
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۰
کِلکِ مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
بِبَرَد اجرِ دو صد بنده که آزاد کند
قاصدِ منزلِ سِلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دلِ ما شاد کند؟
امتحان کن که بَسی گنجِ مرادت بدهند
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند
بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند
اول به بانگِ نای و نی، آرد به دل پیغامِ وی
وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند
دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟
همدمِ گل نمیشود، یادِ سَمَن نمیکند
دی گِلِهای ز طُرِّهاش، کردم و از سرِ فُسوس
گفت که «این سیاهکج، گوش به من نمیکند»
تا دلِ هرزهگَردِ من، رفت به چینِ زلفِ او
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۳
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوهگاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۴
سَمَنبویان غبارِ غم چو بنشینند، بنشانند
پریرویان قرار از دل چو بستیزند، بستانند
به فِتراکِ جفا دلها چو بربندند، بربندند
ز زلفِ عَنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند
به عمری یک نَفَس با ما چو بنشینند، برخیزند
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵
غلامِ نرگسِ مستِ تو تاجدارانند
خرابِ بادهٔ لعلِ تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آبِ دیده شد غَمّاز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیرِ زلفِ دوتا چون گذر کُنی بِنْگر
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بُوَد که گوشهٔ چشمی به ما کنند
دَردَم نهفته بِه ز طبیبانِ مدعی
باشد که از خزانهٔ غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ درنمیکشد
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۷
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند
هر کجا آن شاخِ نرگس بِشْکُفد
گُلرُخانَش دیده نرگسدان کنند
ای جوانِ سَروقَد! گویی «بِبَر»
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۸
گفتم کِی ام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چُنان کنند
گفتم خَراجِ مصر طلب میکند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
گفتم به نقطهٔ دهنت خود که بُرد راه؟
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۹
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند!
مشکلی دارم، زِ دانشمندِ مجلس بازپرس
توبهفرمایان، چرا خود توبه کمتر میکنند؟
گوییا باور نمیدارند روزِ داوری
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۰
دانی که چنگ و عود چه تَقریر میکنند؟
پنهان خورید باده که تَعزیر میکنند
ناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق میبَرند
عیبِ جوان و سرزنشِ پیر میکنند
جز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
[...]

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱
شرابِ بیغَش و ساقیِّ خوش دو دامِ رهند
که زیرکانِ جهان از کمندشان نَرَهَند
من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه
هزار شُکر که یارانِ شهر بیگنهند
جفا نه پیشهٔ درویشیَست و راهرُوی
[...]
