فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱
کردند پردة رخ دلدار شیشه را
افتاده است کار و عجب کار شیشه را
ساقی به ناز خویش که مگذار شیشه را
همچون دل شکسته به دست آر شیشه را
دیگر نماند منّت پروای ساقیم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
از گریه خلاصی نبود چشم ترم را
کردند بحل بر مژه خون جگرم را
شمشیر تو از جیب برآورد سرم را
دام تو به پرواز درآورد پرم را
پرواز هوایش نه باندازة بالست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
میکنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود میکنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴
رویش که هست رنگ ز رخسار مه ربا
ما را ازوست چهرة رنگین چو کهربا
تا چند دردسر کشم از افسر خرد
ای بوی گل کجاست جنون کله ربا؟
ما اهل مصر صرفه به کنعان نمیدهیم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵
من و کویی که کس را نیست جز عشرت به یاد آنجا
توان در خاکبازی یافت اکسیر مراد آنجا
گشاد فیض خواهی چشم عبرت در چمن بگشا
که خط سبزه بلبل را کند صاحب سواد آنجا
ز بزم عقل افکندم به کوی عشق رخت آخر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
رواج بیدلان از مهر دلداران شود پیدا
که قدر و قیمت یاران هم از یاران شود پیدا
من و کنج فراق ای گریة حسرت کجایی تو
که در روز چنین قدر هواداران شود پیدا
اگر از گریة بسیار من درهم شود شاید
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
جنون تکلیف کوه و دشت و صحرا میکند ما را
اگر تن دردهیم آخر که پیدا میکند ما را؟
محبّت شمع فانوس است کی پوشیده میماند
غم او عاقبت در پرده رسوا میکند ما را
قمار عشق نقد صرفه را در باختن دارد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸
نه سامان سفر باشد نه سودای حضر ما را
تو ای باد صبا هر جا که میخواهی ببر ما را
درین کشور کسی ما را به چیزی برنمیگیرد
به یک مشت غباری از در جانان بخر ما را
چجو شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
تا حلقه نبد زلف بت مهوش ما را
زنجیر چه میکرد دل سرکش ما را
بیجوهر تیغ تو دل از پا ننشیند
آب تو نشاند مگر این آتش ما را
ماییم و همین فکر سر زلف و دگر هیچ
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰
الهی آب و رنگ شعله ده مشت گل ما را
نمکزار تبسّم کن لب زخم دل ما را
مباد آسیب تدبیر گشایش ره درو یابد
به چین جبهة خوبان گره کن مشکل ما را
مکرّر شد به یک عادت تپیدن بیمِ آرامست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
تو ای بلبل گهی از نالة خود شاد کن ما را
اگر از ناله وامانی دمی فریاد کن ما را
فراغت هر سر مو را به بند صد هوس دارد
کجایی ای گرفتاری، بیا آزاد کن ما را
به یاد ما نمیگوییم خاطر رنجه کن دایم
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۲
مستی مدام جام هوس میدهد مرا
گر دم زنم به دست عسس میدهد مرا
صیّاد را چو نالة زارم اثر کند
از قید دام سر به قفس میدهد مرا
شان و شکوه عهد سلیمانیم گذشت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
چو کرد خاک ره یار روزگار مرا
به چشم عالمیان داد اعتبار مرا
دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست
مگر به باغ برد نالة هزار مرا
به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴
بیتپش آرام کی باشد دل زار مرا
ذوق جستن زنده دارد نبض بیمار مرا
من کجا و اینقدر تاب تزلزلهای عشق
عطسة گل میکند اشفته دستار مرا
شکوة نازکدلان از برگ گل نازکترست
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵
از ناتوانی میکشد دوش نفس بار مرا
هر شب نسیمی میبرد آشفته دستار مرا
صیتم پس از من میکشد صوتی به گوش آسمان
جز در گسستن نالهای قسمت نشد تار مرا
یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
دل میکشد به لالة راغ دگر مرا
دیوانه میکند گل باغ دگر مرا
بیداغ عشق شمع خرد را فروغ نیست
در دست بهترست چراغ دگر مرا
خاطر ز نکتههای حکیمانهام گرفت
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
باز دارد عشق در آغوش بیهوشی مرا
غم مهیّا میکند اسباب مدهوشی مرا
با زبان بیزبانی میکنم تقریر شوق
کرده ذوق گفتگو سرگرم خاموشی مرا
مدّتی شد تا ز معراج قبول افکنده است
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸
دل به زلفش میکشد آشفته سامانی مرا
می:ند تکلیف هندستان پریشانی مرا
رتبة لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق
همچو مجنون میکند آخر بیابانی مرا
شستهام تا دفتر تعلیم را آسودهام
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
ها مژده که جانانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
[...]
فیاض لاهیجی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۰
چهرة صاف بلا زلف سیه فام بلا
کی کند عیش کسی، صبح بلا، شام بلا
گهی آشفتة خطّم، گهی آزردة خال
به چه دل شاد کنم، دانه بلا دام بلا
خواهدم کشت نهان عشوة شوخی که منش
[...]