گنجور

 
فیاض لاهیجی

از ناتوانی می‌کشد دوش نفس بار مرا

هر شب نسیمی می‌برد آشفته دستار مرا

صیتم پس از من می‌کشد صوتی به گوش آسمان

جز در گسستن ناله‌ای قسمت نشد تار مرا

یارست با من سرگردان، یاران همه نامهربان

کو مرگ تا هم در زمان‌آسان کند کار مرا

کو دل که غمخواری کند، کو گریه تا زاری کند

کو ناله کز یاری کند از من خبر یار مرا

من مرد عشرت نیستم، درخورد صحبت نیستم

جز باب حسرت نیستم ها مژده دلدار مرا

حسرت کشیده در برم، محنت گرفته بر سرم

عشقت رواج طرفه‌ای دادست بازار مرا

بختم چه دلسوزی کند، ماتم چه نوروزی کند

خواهم خدا روزی کند صبحی شب تار مرا

هرگز نگشتم بهره‌ور، نه از کلاه و نه کمر

ژولیده مویی تا ز سر افکنده دستار مرا

آخر ز آه سرد من، بر باد دادی گرد من

خواهم به روز درد من بنشانی اغیار مرا

گر دل ز زلف آن نکو بی‌بهره شد از آرزو

فیض بهار خطّ او گل می‌کند خار مرا

فیّاض تا کی این چنین حسرت برم بر آن و این

کو مرگ کز دوش زمین بردارد این بار مرا