گنجور

 
فیاض لاهیجی

چو کرد خاک ره یار روزگار مرا

به چشم عالمیان داد اعتبار مرا

دماغ بوی گل و برگ گلستانم نیست

مگر به باغ برد نالة هزار مرا

به کف نه جام میی، در نظر نه روی مهی

گلی شکفته نگردید ازین بهار مرا

ز طرز دیدن پنهانت این چنین پیداست

که راز دل زتو خواهد شد آشکار مرا

مرا ز گردش چشم تو حال می‌گردد

به گردش مه و مهر فلک چه کار مرا؟

ز نارسایی اقبالم ای فلک خوش باش

به دامنی نرسم گر کنی غبار مرا

چنین که زار و ضعیفم ز هجر او فیّاض

مگر صبا برساند به کوی یار مرا