گنجور

 
فیاض لاهیجی

دل به زلفش می‌کشد آشفته سامانی مرا

می‌:ند تکلیف هندستان پریشانی مرا

رتبة لیلی چو دادش حسن دانستم که عشق

همچو مجنون می‌کند آخر بیابانی مرا

شسته‌ام تا دفتر تعلیم را آسوده‌ام

هست دانش آفتاب و سایه نادانی مرا

کثرت و خلوت ندانم بس که مدهوش توام

از وجود غیر فارغ کرده عریانی مرا

در لباس ابر بهتر می‌توان دید آفتاب

در نظر پوشیده تر کر دست عریانی مرا

دشمنی با اهل اسلامم نه کافر دوستی است

ننگ می‌آید عزیزان زین مسلمانی مرا!

نه ز طاعت بر توانم خورد نه از معصیت

هر چه کشتم بار می‌آرد پشیمانی مرا

ما اسیران غم از یک جیب سر بر کرده‌ایم

کرد طوق فاخته آخر گریبانی مرا

آرزوی وصل پیش و بیم هجران در قفا

از دو جانب می‌کند عشقت نگهبانی مرا

دهر اگر باشد زلیخا من چو یوسف نیستم

پس چرا بی‌جرم عصمت کرده زندانی مرا

خودنمایی‌ها حجاب چهرة مقصود بود

صد در دانش گشاد اظهار نادانی مرا

خدمت مخدوم اصفاهانی ای فیّاض کاش

در هوای خود کند چندی صفاهانی مرا