گنجور

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

من پر کاه و غم عشق همسنگ کوه گران شد

در زیر این بار اندوه و ای دل مگر می‌توان شد

چون تیر با استقامت از قوس من بست قامت

بی قامت آن قیامت قد چو تیرم کمان شد

چون زعفران بود و چون نی از چشم چون ارغوانم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

باز دل زیر غم عشق چنانست که بود

بار این خسته همان کوه گرانست که بود

سالها بود صلاح دل من صحبت عشق

بازهم مصلحت وقت همانست که بود

بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

گر عشق رفیق راه من گردد

خار ره من گل و سمن گردد

هر گوشه ز ریگزار گل روید

هر شاخه ز خار من چمن گردد

هر سنگ سیاه کش بپا سایم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

بشری دل من کامشب یار آید و جان بخشد

آن زندگی باقی بر مرده روان بخشد

حد ازل قائم ملک ابد دائم

هر پیر غلامی را آن شاه جوان بخشد

ای جلوه ربانی زان قطره نیسانی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

کی باشد آن بت آشنا گردد

گردون بمراد کام ما گردد

خورشید سمای دل شود طالع

روشنگر مشرق سما گردد

مغز من اگر ببویم آن خط را

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

سالها بود دلم آینه روی تو بود

خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود

چه ندا بود که دوش آمد و دل رفت ز دست

بود عمری که دل من بهیاهوی تو بود

عشق هر سمت که آورد گذر سمت تو یافت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

کسی که بنده عشقست جاه را چه کند

مقیم خلوت خورشید ماه را چه کند

نشسته بر سر خاکست و چرخ زیر قدم

گدای میکده اورنگ شاه را چه کند

کشد سر ار فکند عرش سایه بر سر او

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

مرا دلی‌ست که جان را به سر چه‌ها آورد

دهم بباد که پیغام آشنا آورد

هزار عقده بدل داشتم تمام گشود

که بوی زلف تو باد گره گشا آورد

چه طعنه ها که بادراک و هوش چرخ زدیم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

جهان و هر چه درو هست پیش مردم راد

بود بساط سلیمان که هست در کف باد

جم و قباد توئی باش خاک اهل نظر

که خاک اهل نظر افسر جمست و قباد

شدست دانش و دادای ملک تو آب و گلی

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

بر دلم دوش دری از حرم راز گشود

بسته بود این در اقبال بمن باز گشود

بود بر رشته پیوند دلم با غم دوست

عقده جهل بسی ناخن اعجاز گشود

مرغ نارسته پر روح مرا مستی عشق

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آید

باز بشکسته پر روح به پرواز آید

مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید

بهوائی که اگر صعوه رود باز آید

زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

گر آفتاب فقر و فنا جلوه‌گر شود

شام فراق خاک‌نشینان سحر شود

گر نور آفتاب دل افتد به خاک راه

اکسیر قلب و سرمه صاحب نظر شود

بر چشم دل جمال تو پیداست جهد من

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

دل کس خسته آن زلف گرهگیر مباد

هیچ دیوانه چو من در خور زنجیر مباد

دل من طالب اکسیر شد و سوخت ز درد

سوختم دل شده ئی طالب اکسیر مباد

عاشقی دوش حدیث سر آن زلف بتاب

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

بسته سلسله دام، هوس‌بازانند

رسته از سلسله دام هوس، بازانند

در پی دیدن دل باغم چوگان طلب

عاشقان بر صفت گوی به سر تازانند

خاکباز ره عشقیم که در محضر دوست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵

 

ای ساقی جان جامی یار آمد یار آمد

با ما پس ایامی امشب به کنار آمد

هنگام زمستان شد مشکوی گلستان شد

کز میکده در مشکوی آن باغ بهار آمد

ما را مرساد آسیب از نار انانیت

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

آمد و رفت ز سودائی خود یاد نکرد

نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد

دل من کز شکن طره او بود خراب

میتوانست بیک پرسش و آباد نکرد

گر غمی بود مرا بود ز عشق رخ دوست

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

رازی که به دل دارم گر باز عیان گردد

از فتنه نپرهیزد آشوب جهان گردد

ده زان گهر تا کی ای ساقی افلاکی

تا جسم من خاکی عقل و دل و جان گردد

گر مرده روان جوید وز مرگ امان جوید

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

سحر ز هاتف غیبم بگوش هوش رسید

که آفتاب حقیقت ز پرده گشت پدید

ز پشت پرده غیب آفتاب طلعت دوست

دمید و پرده پندار نه سپهر درید

نوید جلوه خورشید عشق داد سروش

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

ای به لب آمده جان یار به بالین آمد

صبر کن وقت نثار من مسکین آمد

آمد آن شاه ختن با شکن زلف سیاه

شهر آراسته شد قافله چین آمد

گشت چون گونه او خانه من رشک بهار

[...]

صفای اصفهانی
 

صفای اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰

 

به یک پیمانه‌ام دیوانه کردند

ازین افیون که در پیمانه کردند

ثبات و صبر گنج بی زوالند

که منزل در دل ویرانه کردند

گشود این در چو از زندان تائید

[...]

صفای اصفهانی
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۷
sunny dark_mode