گنجور

 
صفای اصفهانی

بر دلم دوش دری از حرم راز گشود

بسته بود این در اقبال بمن باز گشود

بود بر رشته پیوند دلم با غم دوست

عقده جهل بسی ناخن اعجاز گشود

مرغ نارسته پر روح مرا مستی عشق

داد پرواز که گفتی که پر ناز گشود

اینگل از باغ که بشکفت که چون بلبل باغ

از گلوی من سودازده آواز گشود

لوحش الله بدین نغمه که زد مطرب عشق

عقده دام دل از دمدمه ساز گشود

دلم از عشق نهان گنج گهر بود و بخلق

در این گنج گهر دیده غماز گشود

تلخ کامی من از یار بدل شد که بحرف

لب پر شهد تر از شکر اهواز گشود

دل من رفت بعرش از طرب ساز سماع

این چه بالی‌ست که آن مرغ طرب‌ساز گشود

نرسد کفر به ایمان صفا بی‌رخ دوست

در این کعبه به من آن بت طناز گشود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode