گنجور

 
صفای اصفهانی

جهان و هر چه درو هست پیش مردم راد

بود بساط سلیمان که هست در کف باد

جم و قباد توئی باش خاک اهل نظر

که خاک اهل نظر افسر جمست و قباد

شدست دانش و دادای ملک تو آب و گلی

که مرد کسری و بر جای ماند دانش و داد

بکوی عشق شد آباد هر که گشت خراب

که کائنات خرابست و کوی عشق آباد

تو پای بند غمی غم سرشته با گل تست

کسیکه صاحب دل اوست در حقیقت شاد

نهاد روشن خورشید را فسانه شمرد

دلی که رست ازین خاکدان تیره نهاد

مقیدی بخرابات عشق رو که ملک

مقیدست و خراباتیان عشق آزاد

بجو ز پیر خرابات سر شاهد غیب

که صورتند نکویان خلخ و نوشاد

تو شاهباز بلند آشیان عرش دلی

بگل نشسته میالای پر به لای و به لاد

ب آب میکده بنیاد عمر دار قوی

دلا که هشته بر آبست عمر را بنیاد

بجز دلم که ز بالای دوست رسته ندید

کسی صنوبر موزون که روید از شمشاد

ز سنگ و روی گذر کرد آتش دل من

بسینه آنکه تو داری دلست یا پولاد

ب آفتاب صفا آسمان بیهده گرد

کشید پرده که از دست آسمان فریاد

گشاد بر دل من عشق او دریچه غیت

خداش خیر دهاد آنکه این دریچه گشاد