گنجور

 
صفای اصفهانی

باز دل زیر غم عشق چنانست که بود

بار این خسته همان کوه گرانست که بود

سالها بود صلاح دل من صحبت عشق

بازهم مصلحت وقت همانست که بود

بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز

بکمین دلم آن سخت کمانست که بود

آمد و کشت مرا جان دگر داد و گذشت

باز می آمد و آن آفت جانست که بود

یک گهر سفت و دو دریا شد و آن در یتیم

لب لعلش بهمان طرز و بیانست که بود

دم مزن آه مکش سر غمش فاش مکن

این همان آتش جانسوز نهانست که بود

ای سوار قدر انداز مکن سخت رکاب

توسن عشق همان سست عنانست که بود

پیر گشتم بخوانی ز غم عشق و هنوز

خاطرم خسته آن تازه جوانست که بود

سیرت و سان دلم بود بطفلی غم دوست

پیرم و دل بهمان سیرت و سانست که بود

بود حیرانیم از فرقت و وصل آمد باز

در سر و سینه من آن هیجانست که بود

ما با قصای یقین تاخته با دامن تر

زاهد خشک بدان وهم و گمانست که بود

کوه نبود بثبات من آشفته مست

در دل شیخ هنوز آن خفقانست که بود

در صفای من و در صوفی دکان دغل

تا صف حشر همان سود و زیانست که بود

سود من بردم و صوفی بزیان آمد و شیخ

عمرش آخر شد و بیچاره همانست که بود