گنجور

 
صفای اصفهانی

سالها بود دلم آینه روی تو بود

خانه آئینه دل از خم ابروی تو بود

چه ندا بود که دوش آمد و دل رفت ز دست

بود عمری که دل من بهیاهوی تو بود

عشق هر سمت که آورد گذر سمت تو یافت

چشم هر سوی که انداخت نظر سوی تو بود

از در دیر طلب تا حرم فقر و فنا

هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود

رو می ماه نزائیده بد از هندوی شب

کافتاب من سودا زده هندوی تو بود

دهنم چشمه خضر و سخنم آب حیات

دل سودائی من سرو لب جوی تو بود

طوقی از عشق چنو فاخته در گردن دل

بهوای سر سرو قد دلجوی تو بود

چشم دل روشن و دل تازه شد از باد بهار

صبحدم آمد و در راحله اش بوی تو بود

ای خوش آن روز که در ساحت میدان الست

شکن زلف تو چوگان دل من گوی تو بود

کشت و جان داد و نظر کرد و مرا بر دز خویش

معجز این بود که در نرگس جادوی تو بود

اینکه من ریشه تن کنده ام از تیشه کار

همه دانند که از قوت بازوی تو بود

سر آن زلف بخم سلسله فقر صفا

ذکر این سلسله لاهوی من و هوی تو بود