گنجور

 
صفای اصفهانی

آمد و رفت ز سودائی خود یاد نکرد

نتوان گفت باین دل شده بیداد نکرد

دل من کز شکن طره او بود خراب

میتوانست بیک پرسش و آباد نکرد

گر غمی بود مرا بود ز عشق رخ دوست

روی ننمود و من غمزده را شاد نکرد

آنچه بر سینه من کرد سر ناوک عشق

بر دل سنگ سیه تیشه فرهاد نکرد

صبر بین تا بچه پایه ست که در پای تو سوخت

دل دیوانه و از دست تو فریاد نکرد

هست شمشاد چو قد تو ولی وقت قیام

این قیامت که تو کردی قد شمشاد نکرد

دلم از کوه قوی تر بد و در او هنری

کرد عشق تو که در پر کهی باد نکرد

لاله را جز رخ گلگون تو بیرنگ نساخت

سرو را جز قد موزون تو آزاد نکرد

هر که با شادی روی تو شب آورد بروز

روز را شب بهوای بت نوشاد نکرد

کرد تیر نگهت بر دل و بر دیده من

کار زاری که بکس ناوک پولاد نکرد

چون فکندی بسرم پای نه ای آفت جان

تا نگویند ز افتاده خود یاد نکرد

عشق و آزادگی و مردی و رادی همه داد

کس نگوید به صفا مکرمت ایراد نکرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode