میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
ما را به آل خیر نبیین توسل است
بر ذات پاک خالق عالم توکل است
باما هر آنکه خصمی بیهوده میکند
از پا در آید آخر و ما را تحمل است
کم عمر باشد آنکه به ما دشمنی کند
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
آفت تقوی ما جلوه کنان می آید
خوش شراری به سر خرمن جان می آید
عمرها رفت پس از سوختن ما و هنوز
بوی مهر تو ز خاکسترمان می آید
روزی از دیده گذشتی تو و خون از مژه ام
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
امشب این دل سوز عشقش بر سر جان کرده بود
دوزخی در یک گیاه خشک پنهان کرده بود
ماجرای شب چه میپرسی نصیب کس مباد
آنچه با جان من امشب روز هجران کرده بود
خواست غم کز خانه جانم رود نگذاشتم
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
شکر خجل از خنده پنهان توباشد
دستور بلا عامل دیوان تو باشد
خونها همه از خنجر مژگان تو ریزد
دلها همه در زلف پریشان تو باشد
جان بسکه سپردند به پیکان تو عشاق
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
مگر با هر گیاهی یا گلی کز خاک میروید
بلایی یا غمی بهر من غمناک میروید
نمیدانم چه طالع دارم این کز گلستان عشق
همه خلق جهان را گل مرا خاشاک میروید
بیا ای آنکه حسرت میبری بر کشت امیدم
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
مگو که سوختن از عاشقی بتر باشد
که سوز آتش عشاق بیشتر باشد
گر استخوان من از عشق دوست خاک شود
هنوز بر سر پیکان کارگر باشد
سنان حادثه خون ریزدش ز پرده چشم
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
هنوز از نالهام بنیادِ جان نابود میگردد
هنوز از آه من شبها جهان پُر دود میگردد
هنوز از بس هجوم درد و غم در سینه تنگم
همه شب تا سحر راه نفس مسدود میگردد
بلای عشق طرح دوستی افکند و میدانم
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
نمیدانم چه سازم، باز در بازیست چوگانش
سری هر روز میبایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
حسنت کشید گرد مه از مشک ناب خط
یعنی کشم ز خوبی بر آفتاب خط
ز آشوب تار زلف تو در رستخیز حسن
شد بر رخ تو نسخه یو م الحساب خط
دود دلم که در سر زلف تو جا گرفت
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
ای که گویی ما به زهد از خود حجاب افکندهایم
رو که ما سجاده تقوی بر آب افکندهایم
مردمان دیده را ما در شب آسودگی
بسترِ خارِ مغیلان وقت خواب افکندهایم
بهر خونِ ما خدا را دل مرنجان غمزه را
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
چنان ز آتش دل سینه مشتعل کردم
که جان آتش سوزنده را خجل کردم
بیا که بی تو دعایم به آسمان نرسد
ز بسکه راه فلک ز آب دیده گل کردم
مکن تأمل و در خانه دل آتش زن
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
ما این سبوی باده که بر دوش کرده ایم
تعویذ عقل و مائده هوش کرده ایم
شبهای هجر خار مغیلان بجای خواب
با مردمان دیده هم آغوش کرده ایم
در جام آفتاب شده باده خون دل
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
چه ریزد شعله غم جای می در جام من
ساقی آتش مزاج از بخت بد فرجام من
گل مچین ای بوالهوس از گلشن آغاز عشق
پند گیر ای ساده دل از آتش انجام من
خون دل با خاکم آمیزند تا بشناسد ار
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
گفتی که شد دردت فزون صبر است و بس درمان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بیخبر ترسم که آخر بر دهد
[...]
میرداماد » دیوان اشراق » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
دگرم زدست ماهی شده دل هزار پاره
که گشاده باده بر من زقضا در نظاره
نزنی گرم به ناوک ز قضا چنان بنالم
که شود ز آه من خون به دل فلک ستاره
ز غمت چنان بربزم ز دو دیده بحر خونی
[...]