گنجور

 
میرداماد

مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید

چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید

بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن

که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید

عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند

که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید

به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون

به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید

در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم

که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید

بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد

چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید

چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش

در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید

غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم

مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید

بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد

که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید

مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم

زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید