گنجور

 
میرداماد

آفت تقوی ما جلوه کنان می آید

خوش شراری به سر خرمن جان می آید

عمرها رفت پس از سوختن ما و هنوز

بوی مهر تو ز خاکسترمان می آید

روزی از دیده گذشتی تو و خون از مژه ام

آمد و عمر به سر رفت و همان می آید

سر مژگان تو گردم که به یادش همه شب

مژه در دیده من نوک سنان می آید

گریه زینسان نبود تلخ همانا امشب

جای خوناب دل از دیده روان می آید

دل به عشق تو سپردم به امانت لیکن

باورم نیست که دیگر به میان می آید

آب این بحر همه آتش سوزان کشتی

کی به افسون معلم به کران می آید

چند گوئی مکش از جور من اشراق نفس

شعله چون در کسی افتد به فغان می آید

 
 
 
مولانا

یا رب این بوی خوش از روضه جان می‌آید

یا نسیمیست کز آن سوی جهان می‌آید

یا رب این آب حیات از چه وطن می‌جوشد

یا رب این نور صفات از چه مکان می‌آید

عجب این غلغله از جوق ملک می‌خیزد

[...]

سعدی

آن نه عشق است که از دل به دهان می‌آید

وان نه عاشق که ز معشوق به جان می‌آید

گو برو در پس زانوی سلامت بنشین

آن که از دست ملامت به فغان می‌آید

کشتی هر که در این ورطه خونخوار افتاد

[...]

امیرخسرو دهلوی

سبزه‌ها می‌دمد و آب روان می‌آید

ابر چون دیده من گریه‌کنان می‌آید

از پس گشتن صحرا و لب جوی و چمن

هوسی در دل هر پیر و جوان می‌آید

سر و بالای من از من شده، زانم ناخوش

[...]

سلمان ساوجی

یار می‌آید و در دیده چنان می‌آید

که پری پیکری از عالم جان می‌آید

سر سودای تو گنجی است نهان در دل من

به زیان می‌رود آن چون به زبان می‌آید

من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم

[...]

کمال خجندی

از لب او سختی چون به زبان می‌آید

گوییا آب حیاتی به دهان می‌آید

خواهد آمد ز منت تیر بلا بر جان گفت

در دل خسته مراه نیز چنان می‌آید

بر در او نه منم آمده جان بر کف دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه