گنجور

 
میرداماد

نمی‌دانم چه سازم‌، باز در بازی‌ست چوگانش

سری هر روز می‌بایست سازم گوی میدانش

بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را

زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش

به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب

که جانم بر نمی‌آید دگر با درد هجرانش

بیا ای آنکه معذورم نمی‌داری تماشا کن

در این رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش

ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید

ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش

به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم

که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش

سری که‌ش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر

همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش

مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت

چه می‌دانم همه پیکان آتش بود بارانش

دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم

چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش

گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری

کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش

 
 
 
ناصرخسرو

چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟

به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش

منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین

فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش

همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود

[...]

قطران تبریزی

نبرده بوالحسن کافاق آباد است ز احسانش

علی کز همت عالی بزیبد تخت کیوانش

چو اندر بزم بنشیند همی ماه سما دانش

چو اندر صف بخواهد کین همی پیل دمان خوانش

نیاید روز کوشیدن برابر چرخ و کیوانش

[...]

مسعود سعد سلمان

سخا زریست کز همت زند رای تو بر سنگش

سخن نظمی است کز معنی دهد رای تو سامانش

ازین اندک هنر خاطر همی امید بگسستم

چو در مدح تو پیوستم هنر دیدم فراوانش

مرا دانی که آن باید که هر کو نیک شعر آید

[...]

امیر معزی

همی جویم نگاری را که دارم چون دل و جانش

همی خواهم که یک ساعت توانم دیدن آسانش

اگر پیمان کند با من منم در خط پیمانش

وگر فرمان دهد بر من منم در بند فرمانش

نهاد اندر سرم ابری که پیدا نیست بارانش

[...]

سنایی

دلم برد آن دلارامی که در چاه زنخدانش

هزاران یوسف مصرست پیدا در گریبانش

پریرویی که چون دیوست بر رخسار زلفینش

زره مویی که چون تیرست بر عشاق مژگانش

به یک دم می‌کند زنده چو عیسی مرده را زان لب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه