گنجور

 
میرداماد

مگو که سوختن از عاشقی بتر باشد

که سوز آتش عشاق بیشتر باشد

گر استخوان من از عشق دوست خاک شود

هنوز بر سر پیکان کارگر باشد

سنان حادثه خون ریزدش ز پرده چشم

که بال خیال تواش خواب در نظر باشد

به ملک عشق گرفتم سکون به اقلیمی

که خاک شعله کشد ابر را شرر باشد

دلم زگرمی سودای عشق دریائیست

که موج آن همه از آتش جگر باشد

کنون ز مردم چشم تو راضیم اشراق

که زخم نشتر آن راحت بصر باشد