گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را

چه گویم بر تو چون ظاهر کنم راز نهانم را

به سوزِ دل ز وصلَت چاره ای جُستم ، ندانستم،

که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را

شدی غایب ز چشمم ، شد دلم صد پاره از غیرت،

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

ز آتشین‌رویی جدا می‌افکند دوران مرا

چون شرر البته خواهد کشت این هجران مرا

کاش خون دیده بنشاند غبار هستیم

چند دارد گرد باد آه سرگردان مرا

آنچنین از دیده مردم نمی‌کردم نهان

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

از زبانت می رسد هر لحظه آزاری مرا

می خلد هر دم بدل زان برگ گل خاری مرا

می تواند کرد پنهان از رقیبم ضعف تن

گر نسازد فاش هر دم ناله زاری مرا

زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

کرد عشق ای خون دل در کوی او رسوا مرا

جامه پوشان که نشناسد کسی آنجا مرا

چند در کوی تو باشد همنشین من رقیب

برق آهم کاش یا او را بسوزد یا مرا

کلخنی شد منزلم بی آتش رخسار او

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

دل ز من مستان نمی خواهم که غم باشد ترا

با وجود لطف یار دل ستم باشد ترا

کیست یوسف تا ترا مانند باشد در جمال

او مگر از جمله خیل و حشم باشد ترا

نیست طبع نازکت را تاب شرح درد دل

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

شبی آمد به خوابم یار و برد از دیده خوابم را

سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را

ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد

چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را

بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

بستی گره از بهر جفا زلف دو تا را

برداشتی از روی زمین رسم وفا را

تا بسته مژگان تو گشتیم بغمزه

زد چشم تو بر هم همه جمعیت ما را

کس نیست که آیین جفا به ز تو داند

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا

رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا

چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی

دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا

گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

من به غم خو کرده‌ام جز غم نمی‌باید مرا

ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی‌باید مرا

گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست

وحشیم جنس بنی‌آدم نمی‌باید مرا

کس نمی‌خواهم که بینم گر همه چشم من است

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

نم نماند از تاب خورشید رخت در خاک ما

چون نگرید چون بگرید دیده نمناک ما

تا ز سوز سینه ما گشت پیکان تو آب

شست گرد غیر را از صفحه ادراک ما

عاشقی باید چو بت از سنگ و بی باک از جفا

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا

کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا

چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار

شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا

دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

به دل از گلعذاری خارخاری کرده‌ام پیدا

بحمدالله نیم بیکار کاری کرده‌ام پیدا

درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون

بسی خون خورده‌ام تا گلعذاری کرده‌ام پیدا

به خون دیده و دل کرده‌ام صید سگ کویش

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما

غم را ملازم همه دم بوده ایم ما

غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم

هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما

پیش از وجود با غم لعل تو عمرها

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

نشان تیر آهم گشته‌ای آسمان شب‌ها

ترا بر سینه پیکان‌هاست هرسو نیست کوکب‌ها

دل بی‌خود درون سینه دارد فکر زلفینت

بسان مرده کش مونس قبرند عقرب‌ها

خطست آن یا برآمد دود دل از بس که محبوبان

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

نه از عارست گر آن مه نیارد بر زبان ما را

چه گوید چون بپرسد نیست چون نام و نشان ما را

فلک چنگیست خم ما ناتوان‌ها تارهای او

رضای دوست مضرابی که دارد در فغان ما را

با فغان ظاهرم وز ضعف پنهان وه که سودایت

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

از آن رو دوست می‌دارم خط رخسار خوبان را

که بهر الفت ایشان سبب دانسته‌ام آن را

جفاها می‌کشیدم بندهٔ آن خط مشکینم

که بر من کرد ظاهر صدهزاران لطف پنهان را

کنون دل می‌تواند کرد سِیْرِ باغ رخسارش

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

ای آنکه آفت دل و جان و تنی مرا

من دوستم ترا تو چرا دشمنی مرا

ای جان چه شود زانکه کنم میل زیستنی

چون مهربان نه تو که جان منی مرا

یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

گلرخا، نوش لبا، سیم برا، سرو قدا

ما بدا قبلک ما فیک من الحسن بدا

من نه اینم که دهم غیر ترا در دل ره

اکره الشرک فلا اشرک ربی احدا

در راه عشق بتان بود تردد دشوار

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا

کی بصد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا

با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو

خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا

نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر

[...]

فضولی
 

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

هیچ‌گه بر حال من رحمی نمی‌آید ترا

می‌کشی ما را مگر عاشق نمی‌باید ترا

می‌شود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام

حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا

گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب

[...]

فضولی
 
 
۱
۲
۳
۴
۲۱
sunny dark_mode