گنجور

 
فضولی

گر نباشد قید آن گیسوی خم بر خم مرا

کی بصد زنجیر بتوان داشت در عالم مرا

با خیال آن پری خو کرده ام ناصح برو

خوش نمی آید ملاقات بنی آدم مرا

نه منم بی غم نه غم بی من دمی ایزد مگر

آفرید از بهر من غم را و بهر غم مرا

بی لب میگون آن گلرخ نمی یابم فرح

گر شود جمشید ساقی می ز جام جم مرا

گرچه دارم جسمی از سودای زلفت ناتوان

من هلال اوج سودایم نه بینی کم مرا

کو ستمکاری که از غم بر دلم داغی نهد

دل گرفت ای همنشین از خاطر خرم مرا

ناله دارد فضولی درد سر می آورد

روز تنهایی نمی خواهم شود همدم مرا