گنجور

 
فضولی

گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا

کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا

چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار

شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا

دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای

می شوم رسوا چه باک از طعنه دشمن مرا

ز آتش دل چون نمی سوزد روان گویا که هست

استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا

کام من معنیست نی صورت ز یوسف طلعتان

من نه یعقوبم چه ذوق از بوی پیراهن مرا

خنده دارند بی پروا ز آسیب خزان

چون نیاید گریه بر گلهای این گلشن مرا

رفت جان از تن برون تن شد فضولی خاک ره

عشق او شد آفت جان و بلای تن مرا