گنجور

 
فضولی

نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا

رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا

چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی

دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا

گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست

رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا

گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل

درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا

کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان

در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا

سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق

بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا

قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند

تا بر آمد نام در عالم به شیدایی مرا

 
 
 
سنایی

نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا

نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا

در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی

کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا

عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز

[...]

صائب تبریزی

چشم مستش از نگاهی کرد سودایی مرا

کشتی از یک قطره می، گردید دریایی مرا

چشم باز از پیش پا دیدن حجابم گشته است

از نظر بستن یکی صد گشت بینایی مرا

نرمتر صد پیرهن از خواب مخمل گشته است

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا

بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا

گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار

بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا

بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از واعظ قزوینی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه