گنجور

 
فضولی

نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا

رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا

چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی

دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا

گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست

رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا

گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل

درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا

کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان

در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا

سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق

بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا

قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند

تا بر آمد نام در عالم به شیدایی مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode