حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۰
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتادوان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیرای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشمچون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بودهر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان […]

مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۱
در حلقه عشاق به ناگه خبر افتادکز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسنتا قصه خوبان که بنامند برافتاد
بس چشمه حیوان که از آن حسن بجوشیدبس باده کز آن نادره در چشم و سر افتاد
مه با سپر و تیغ شبی حمله او دیدبفکند سپر را سبک و […]

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۱۵۵
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاداز صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
گفتیم که عقل از همه کاری به درآیدبیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردمچون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتشما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد
با هر که خبر گفتم از […]

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲
دل دید لبت وز دو جهان بی خبر افتاد
بین مستی این می که عجب کارگر افتاد
هرجا ز تو شوریست همانا که ز خوبان
در طینت پاک تو نمک بیشتر افتاد
زلف سیهت سوخته از برق تجلیست
چون عکس دو رخسار تو بر یکدگر افتاد
تا ناوک تو بر سپر افتاد نه بر من
صد چین به چین از حسدم چون […]

فیض کاشانی » شوق مهدی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
صد شکر که نخل سخنم خوش ثمر افتاد
اظهار غم شوق امامم به سر افتاد
آمد به زبان قصه پر غصه مهدی
وان راز که بر دل بنهفتم به در افتاد
از دشمن ایشان طمع خیر مدارید
کش روز ازل قرعه طینت به شر افتاد
بس تجربه کردم در این دیر مکافات
با آل نبی هر که در افتاد بر افتاد
اصحاب پیمبر […]

شاه نعمتالله ولی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۲۴
زاهد دگر از خلوت تقوی به درافتاد
عقل آمد و با عشق درافتاد ور افتاد
ما سر به در خانهٔ خمار نهادیم
پا بر سر ما هر که نهاد او به سر افتاد
مه روشنئی یافت که شد بدر تمامی
نوری مگر از مهر رخت بر قمر افتاد
افتاد در این کوی خرابات بسی دل
المنة لله که بار دگر افتاد
برخواستن از […]

قدسی مشهدی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴
دل خواست که برخیزد ازان کو، بتر افتاد
چون سرو ز گل پای کشید و به سر افتاد
چون آینه از لذت دیدار برآمد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از عشوه ساقی چه خبر اهل خرد را
شد باخبر آنکس که ز خود بیخبر افتاد
بردند برون رخت شکیبایی بلبل
زان ره که صبا را به گلستان گذر افتاد
دیگر مژه […]

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۷
باز این دل غمدیده به دام تو در افتاد
بس مرغ همایون که به تیر نظر افتاد
لطفی کن و تیری دگرم سوی دل انداز
کان تیر نخستین که زدی بر جگر افتاد
پرسیدن باران کهن رسم قدیم است
چونست که در عهد تو این رسم برافتاد
معذور بود یارم اگر دیر بپرسید
کز کوی وفا خانه او دورتر افتاد
شاید که بروبد […]

حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰
زهر غم هجر تو به جان کارگر افتاد
امّید وصال تو به عمر دگر افتاد
در قلزم دل نیست همانا، نم خونی
کز دیده به دامان همه لخت جگر افتاد
در دامن شب طره سیه مست، گشودی
بویى به دماغ آمد و شوری به سر افتاد
عشق تو زند راه خراباتی و زاهد
این شعله چه شوخ است که در خشک و […]

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
بر زلف تو تا باد صبا را گذر افتاد
بس نافۀ چین بر سر هر رهگذر افتاد
بس یوسف دل دید در آن چاه زنخدان
دیوانه دلم بر سَر آنان به سر افتاد
ما را ز سر زلف تو این شیوه خوش آمد
کاشفته چو ما بر سر و پای تو در افتاد
یک حلقه از آن زلف گره گیر گشودند
صد […]
