گنجور

 
صفایی جندقی

آنگونه سرشکم به غمت پرده در افتاد

کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد

صافش همه دردی شد و آبش همه آتش

حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد

عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست

آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد

افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش

در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد

با این دل سوزان شررناک ندانم

کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد

جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست

تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد

ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید

جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد

صیدت نرود ناگزر از قید به جایی

کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد

در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی

آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد

گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور

صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد

تا از همه کس رو به تو آورد صفایی

از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد