گنجور

 
شاه نعمت‌الله ولی

زاهد دگر از خلوت تقوی به درافتاد

عقل آمد و با عشق درافتاد ور افتاد

ما سر به در خانهٔ خمار نهادیم

پا بر سر ما هر که نهاد او به سر افتاد

مه روشنئی یافت که شد بدر تمامی

نوری مگر از مهر رخت بر قمر افتاد

افتاد در این کوی خرابات بسی دل

المنة لله که بار دگر افتاد

برخواستن از رهگذر او نتواند

هر عاشق مستی که در آن رهگذر افتاد

در خواب به جز نقش خیالش نتوان دید

ور زانکه کسی دید مرا از نظر افتاد

صد بار درین کوی خرابات فتادم

عیبم مکن ار زان که گذارم دگر افتاد

هر دیده که او نقش خیال دگری دید

گر مردم چشم است که او از بصر افتاد

رندی که به میخانهٔ سید گذری کرد

تا یافت خبر مست شد و بی خبر افتاد