گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دوشم بدر خیمه لیلی گذر افتاد

مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد

از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش

بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد

تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت

مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد

نه برق بود این که بگلزار گذر کرد

کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد

بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی

حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد

فریاد که از پرده دریهای سر شکم ‏

هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد

دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش

تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد

طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم

از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد

ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران

نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد

ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار

بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد

نور علی از روی تو تابید از آنروی

ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد

جلال طبیبان بمزاجش نکند سود

آشفته که سودای تو او را بسر افتاد

شاید گرش ایدست خدا دست بگیری

او را که سر و کار بتو دادگر افتاد