گنجور

 
ناصر بخارایی

جان بر لب لعلش چو مگس بر شکر افتاد

با وصل تو دل چون شبهی در گهر افتاد

کی دست زند در کمر صحبت شیرین

فرهاد که با درد فراق از کمر افتاد

با روی تو زد آب روان لاف لطافت

ز آنروی مرا آب روان از نظر افتاد

یاقوت روان در نظرم جای گرفتست

از جزع بسی لعل که بر روی زر افتاد

آن قطرهٔ خوی بر لب گلرنگ تو گویی

از ابر نمی بر رخ گلهای تر افتاد

بر چشمهٔ نوشین لبت سبزه دمیده است

یا خود پر طوطی‌ست که اندر شکر افتاد

بدخواه بر افتد چو در افتاد به ناصر

هر کس که به درویش در افتاد بر افتاد