مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۶
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۵
شهوت که با تو رانند صدتو کنند جان را
چون با زنی برانی سستی دهد میان را
زیرا جماعِ مرده تن را کند فسرده
بنگر به اهل دنیا دریاب این نشان را
میران و خواجگانشان پژمرده است جانْشان
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
در جنبش اندرآور زلفِ عبرفشان را
در رقص اندرآور جانهای صوفیان را
خورشید و ماه و اختر رقصان به گِردِ چنبر
ما در میانِ رقصیم رقصان کن آن میان را
لطف تو مطربانه از کمترین ترانه
[...]
امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را
تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم
ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
[...]
کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
از هر که گلبن بینند روی جان را
پنهان کجا توان کرد خورشید آسمانرا
اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق
دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه
[...]
محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات از رسالهٔ جلالیه » شمارهٔ ۴
عشقت زهم برآورد یاران مهربان را
از همچو مرگ بگسست پیوند جسم و جان را
تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی
کردند تیز برهم صد همزبان زبان را
از لطف عام کردی در بزم خاص با هم
[...]
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷
شب تا سحر کنم عجز، تا بوسم آستان را
آخر سپارشی کن، بی درد پاسبان را
کین را به مهر مفروش ای عشق دوست دشمن
زین بهترک فرا گیر یاران خرده دان را
تا کی فروشم آخر بی سود گوهر مهر
[...]
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸
نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
[...]
ابوالحسن فراهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
چون گرم گریه کردم چشم گهرفشان را
انداختم به ساحل چون موج آسمان را
ترسم زننگ ننهد دیگر بر آستان پا
ورنه به بوسه زحمت میدادم آستان را
تا زودتر بسوزی ای برق آه او را
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
[...]
صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۵
از بیخودی نمانده است پروای جسم، جان را
مستی ز یاد بلبل برده است آشیان را
از خویش رفتگان را حاجت به راهبر نیست
یک منزل است دریا سیل سبک عنان را
هر کس ز کوی او رفت دل را گذاشت بر جای
[...]
طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۱۵
زین دودمان ندیدیم خونگرمی شراری
باید در آتش افکند چون لاله دودمان را
از بس که آشیان بود بر عندلیب ما تنگ
بر روی یکدگر چید چون برگ گل، فغان را!
حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
دایم وصیّت این است، از ما معاشران را
کز کف نمی توان داد، زلف سمنبران را
چیزی نمی تواند، قطع یگانگی کرد
نتوان ز هم بریدن، با تیغ دوستان را
صد کوه غم به خاطر، از سیل گریه دارم
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
گیرم به ناله کردم آواره پاسبان را
کو جراتی که بوسم آن خاک آستان را
ای نوجوان مرانم از در به جرم پیری
پیش سگانت افکن این مشت استخوان را
بر هیچ دل نجنبد مهرش ز کینه جوئی
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » مراثی و نوحهها » شمارهٔ ۲
قصد هلاک کردند مقصود کن فکان را
در سجده سر بریدند مسجود انس و جان را
عریاندر آفتابش پیکر طپید بر فرش
آن کش فراخت یزدان از عرش سایبان را
ای خاک خیره مگمار بر شرزه شیر روباه
[...]
رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین » بخش ۶ - ایاز طالش
نبود عجب اگر دل بی خود کشد فغان را
با بار هجر جانان کو طاقت آسمان را
بی نام وبی نشان شو تا زو نشان بیابی
کس با نشان نیابد آن یار بی نشان را
رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین » بخش ۶ - ایاز طالش
نبود عجب اگر دل بی خود کشد فغان را
با بار هجر جانان کو طاقت آسمان را
ایرج میرزا » قطعهها » شمارهٔ ۶ - برای تصویری که به مرحوم عبدالحسینِ بیات داده سُروده است
بنگر چگونه کردم بیرون ز جِسم جان را
آسان چه سان نُمودم تکلیفِ جان ستان را
ای کاش عکس جان داشت، حالا که می نُمودم
تقدیمِ یارِ جانی عَبدُالحسین خان را