گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را

تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را

تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم

ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را

بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری

دشوار صبح باشد شبهای بیکران را

اندیشه جهانی بر جان من نهادی

وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را

رسوای شهر گشتم از بس که دیده من

دمدم همی تراود خونابه نهان را

از آه سوزناکم دود از جهان برآمد

بی تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را

داغ غلامی از من هست ار دریغ باری

از بیع کن مشرف مملوک رایگان را

آن روی نازنین را یکدم به سوی من کن

تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را

شاید اگر بخندد بر روزگار خسرو

آن کس که دیده باشد رخساره ای چنان را