گنجور

 
محتشم کاشانی

عشقت زهم برآورد یاران مهربان را

از همچو مرگ بگسست پیوند جسم و جان را

تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی

کردند تیز برهم صد همزبان زبان را

از لطف عام کردی در بزم خاص با هم

در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را

جمعی که با هم اول بودند راست چون تیر

در کینهٔ هم آخر کردند زه کمان را

باد ستیزه برخاست وز یکدیگر جدا کرد

مانند دود آتش اهل دو دودمان را

شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه

بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را

صد دست عهد با هم دست تو از کناره

شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را

ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر

باب النزاع کردیم آن طرفه آستان را

با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند

کی ره به خاطر خود می‌دادم این گمان را

 
 
 
مولانا

ای میرآب بگشا آن چشمه روان را

تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را

آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است

زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را

هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را

تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را

تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم

ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را

بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری

[...]

سیف فرغانی

گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را

دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را

خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت

زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را

ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد

[...]

ناصر بخارایی

ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را

تیری که می‌گشایی، از ما طلب نشان را

آن دم که تیر غمزه،‌ بر بی‌دلان گشایی

مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را

من در میان جانت، چون نی کمر ببستم

[...]

کوهی

از هر که گلبن بینند روی جان را

پنهان کجا توان کرد خورشید آسمانرا

اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق

دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را

روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه